مردی با چشمان حادثه ساز

نجات دختر سوارکار از هجوم سگ های هار




محمد بلوری/ روزنامه نگار
دختری سوار بر یک اسب کهر به سمت میدان شهر تاخت و سگ‌های هار در تنگنای کوچه‌ای در تعقیبش بودند که پهلوان حیدر از چنگ سگ‌ها نجاتش داد و به ترک اسب خودش نشاند و توانست با کشتن یکی از سگ‌ها دختر و اسب کهرش را از میدان به در ببرد.
پهلوان حیدر: بانوی زیبا نامت را به من بگو!
پهلوان حیدر منتظر جواب بود بی‌آنکه نگاهش کند.
دختر جوان با لبخندی طنزآمیز جواب داد:
نامم در گوشه دستمالم که برای خراش کنار ابرویت داده‌ام گلدوزی شده.
پهلوان با لحن شوخی گفت: زبیده! گوشه دستمال گلدارت را خوانده‌ام. نامتان زبیده است اما...
پهلوان اگر می‌خواستی نامم را بدانی که گوشه دستمال را خوانده‌ای اما اگر قصد شناختم را داشتی به صورتم نگاه می‌کردی!
پهلوان از بی‌پروایی دختر جا خورد. دختری با ردای بلند آبی و شلوار اسب سواری، دستاری آبی بر دور سرش بسته بود. چابکی اش ذهن پهلوان را به تجسس وا می‌داشت.
پهلوان گفت: آیا خانواده‌ات را می‌شناسم؟ زبیده بانو!
دختر گفت: من دختر میرزا کریم هستم. می‌شناسی پهلوان!
پهلوان گفت: میرزا کریم دباغ باشی؟
دختر جوان از شیوه تحقیرآمیز پهلوان در معرفی پدرش دلگیر شد و گفت: پهلوان پدرم کارخانه چرم‌سازی دارد. چرم به آن سوی آب ها صادر می‌کند.
پهلوان گفت: اما بانو همین کارگاه چرم‌سازی پدرتان آب‌های زلال این جزیره را آلوده می‌کند و شنیده‌ام بسیاری از خانواده‌ها با نوشیدن آب های آلوده بیمار شده‌اند. حالا چه شده که در جریان حمله سگ‌های وحشی خطر کرده‌ای و از خانه‌تان بیرون زده‌ای؟
دختر گفت: پهلوان برادر شش ساله‌ام را یک سگ هار زخمی کرده و جانش در خطر است. شما باید کمکم کنید تا ویروس هاری به سلسله اعصاب مغزی نرسیده.
پهلوان گفت: باید برای نجاتش او را به درمانگاه می‌بردید.
زبیده گفت: به درمانگاه بردیم. نه دکتر صادقی را پیدا کردیم و نه معاونش که دانشجوی جوانی بود. آیا شما می‌دانید که سرپرست درمانگاه کجاست؟ برادر خردسالم جانش به خطر افتاده پهلوان.
پهلوان گفت: نگران نباشید بانو. می‌دانم آن دانشجوی جوان پزشکی حالا کجاست.
حیدر خبر داشت که دانشجوی جوان برای دیدن ارغنون پیر به محل اقامت مخفی او رفته است. رو به دختر گفت: نگران نباشید بانو! من شما را به درمانگاه می‌رسانم. در آنجا مراقب برادر خردسال‌تان باشید تا من با فرستادن پیغامی به دانشجوی جوان از او بخواهم تا خودش را برای نجات برادرتان به درمانگاه برساند. اما آنچه از دانشجوی پزشکی شنیده‌ام مبادا جای زخم‌هایش را پانسمان کنید. به پرستار جوانی که آنجاست توصیه کنید تا زخم‌هایش را شست‌و‌شو کند تا مسئول درمانگاه برسد و واکسن ضد هاری را تزریق کند.
زبیده گفت: سپاسگزارم پهلوان.
پهلوان با طعنه گفت: اما پدر گرامی‌تان به حمایت از رمالان و دعانویسان واکسن ضدهاری را تزریق شیطانی دانسته و به خانواده‌ها توصیه کرده که مبادا این واکسن را برای سگ گزیده‌ها به کار ببرید.
زبیده هیچ نگفت! و پهلوان توصیه کرد که باید برای اسب کهرتان هم واکسن ضدهاری تزریق شود. می‌بینم خیلی دوستش داری!
***
با گذشت یک هفته از این حادثه پهلوان در قهوه خانه پای درخت صدساله و در جمع دوستان نشسته بود که شاگرد قهوه چی پای میزشان سرخم کرد و در گوش پهلوان گفت: خانم جوانی به دیدن شما آمده و می‌گوید که می‌خواهد در مورد امر بسیار مهمی با شما صحبت کند.
پهلوان با تعجب پرسید: کی هست این بانو؟!
شاگرد قهوه چی گفت: نمی‌دانم پهلوان با نقابی صورتش را پوشانده و چادر سیاهی بر سر انداخته. به نظر می‌رسد بانوی جوانی باشد.
پهلوان بهت زده پرسید: کجاست این بانوی ناشناس؟
شاگرد قهوه چی گفت: پای درخت مراد منتظر شماست. توصیه کرد شتاب کنید ممکن است تعقیبش کرده باشند.
پهلوان لحظه‌ای فکر کرد و از تعجب لب ورچید و آنگاه گفت: باشد می‌روم به دیدن این بانوی ناشناس.
برخاست و راه افتاد و پای درخت مراد که رسید. در تاریکی شب نگاهی به اطرافش کرد و نگاهش را برای یافتن زن ناشناس به اطراف گرداند.
زن جوان گفت: پهلوان، من هستم!
پهلوان رو برگرداند و زن جوان را در برابر خود دید.
زن جوان گفت: پهلوان من هستم. زبیده دختر میرزا کریم دباغ! پهلوان هاج و واج نگاهش کرد و زبیده گفت: تعجب می‌کنی که در این تاریکی غروب تنها آمده‌ام؟ نگران نباشید. خواجه وفادارم با اسبش آن طرف درخت حاجت مراقبم هست. با او آمده‌ام و با شتاب باید به خانه برگردم. خواستم رازی را با شما در میان بگذارم. فردا شب قرار است یک لنج ناشناس در ساحل دریا پهلو بگیرد و سرنشینان این لنج سگ‌هایی را در ساحل رها کنند.
پهلوان حیرت زده پرسید: سگ‌های هار؟
زبیده گفت: آری پهلوان این سگ‌ها را هم مبتلا به ویروس هاری کرده‌اند. مراقب باشید. حتماً مسلح به تپانچه هستند.
پهلوان متعجب هاج و واج ماند و دختر گفت: آری پهلوان. فردا شب راز سگ‌های هار برایتان فاش خواهد شد.
ادامه دارد...



آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7426/12/552219/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها