بادام شیرین




محمدمهدی تودشکی
21 ساله از اصفهان
موزیسین، وقتی که غمگین بود، می‌خورد و از بد حادثه افسردگی گرفته ‌بود. برنامه‌های تلویزیون، کتاب‌ها، صدای چکه شیر آب ظرفشویی روحش را می‌خراشیدند و اشکش را در می‌آوردند و او می‌خورد. به پشت روی زمین دراز می‌کشید و دیس پر از شیرینی را دم دستش می‌گذاشت. انواع شیرینی که از قنادی سر راهش می‌خرید، دانمارکی، ناپلئونی، نان خامه‌ای. اشک از گوشه چشم‌هایش پایین می‌چکید و او شیرینی‌ها را توی دهان می‌تپاند. هق‌هق می‌زد و خرده‌های شیرینی و آب‌دهان چسبناکش را به اطراف می‌پاشید. گونه‌هایش به رنگ کره مانده بود، زرد خاکستری و خیس اشک. نیمه‌های پاییز بود و او هر روز صبح جیب‌های پالتو شتری رنگش را پر از خوراکی می‌کرد، نان و سوسیس و تخم‌مرغ آب‌پز و سیب زمینی پخته. با چند تکه پارچه گونی دو جیب بزرگ هم توی پالتویش دوخته بود. آنها را هم پر می‌کرد. آکاردئون‌اش را به گردن می‌آویخت و می‌زد به دل خیابان‌های مه گرفته. اوایل صبح انگشت‌هایش اندکی گرفته بود اما کم‌کم گرم می‌شد و پرش‌های بلند جانانه‌ای می‌زد، از زیرترین به بم‌ترین، غروب آفتاب که می‌رسید اجراهایش تبدیل به شاهکار می‌شد. موزیسین پول خوبی در می‌آورد چونکه همیشه آهنگ‌های غمگین می‌زد. والس‌های طولانی و سوزناک، لا ی بمل، فا ی دیز. گاهی رگبار می‌زد و او زیر طاقی ساختمان‌ها، پوشش درهم تنیده شاخه‌های بی‌برگ یا سقف فلزی ایستگاه اتوبوس می‌ایستاد و با چشمان بسته با چک‌چک باران ضرب می‌گرفت. چشم‌هایش را برای تمرکز نمی‌بست بلکه دیگر نمی‌توانست چشمانش را باز نگه ‌دارد. دو کیسه چربی زیر چشم و پایین ابرویش چشمان‌اش را به شکافی باریک تبدیل کرده‌ بود و او همچنان در راه برگشت به خانه مقابل ویترین قنادی می‌ایستاد و در حالی که بینی‌اش را بالا می‌کشید نیمی از درآمد روزانه‌اش را صرف خرید شیرینی می‌کرد. موزیسین‌ به سختی راه می‌رفت و بیشتر قل می‌خورد. خانه‌اش در انتهای یک خیابان سراشیب بود که در انتهایش شهر تمام می‌شد، خانه‌اش آخرین خانه خیابان بود و او به پهنا دراز می‌کشید و طول خیابان را قل می‌خورد. آخرین شب پاییز وقتی داشت به خانه برمی‌گشت اولین برف زمستانی شروع به باریدن کرد. موزیسین عاشق برف بود، عشقی که او را تا سر حد مرگ غمگین می‌کرد. از وقتی که برف شروع به باریدن کر ده بود یکریز گریه می‌کرد و همه غذاهایی را که با خود داشت خورد. توی خیابان ایستاد و شروع به زار زدن کرد. دانه‌های برف شانه‌هایش را سفید می‌کردند و روی کله طاس براق‌اش آب می‌شدند. ناگهان هوس بادام شیرین به دلش افتاد. یکدفعه هق‌هق‌اش آرام شد و به روبه‌رویش خیره شد. آن بادام‌های کوچک تفت داده شده در کارامل. می‌توانست بافت تردشان را زیر دندان حس کند اما بادام شیرین چیزی نبود که بشود از هر جایی خرید. فقط یک آجیل‌فروشی را می‌شناخت که بادام شیرین داشت و امشب شب چله بود. گریان راه افتاد. قل می‌خورد و می‌رفت. می‌نواخت و می‌رفت. وقتی که رسید سراسیمه خود را درون آجیل‌فروشی انداخت. همان‌طور که اشک می‌ریخت، گفت: من یه پاکت بادام شیرین می‌خوام. فروشنده من و منی کرد و گفت: ولی بادام شیرین مان تمام شده. انگار که تشتی از آب سرد به سر موزیسین‌ ریختند، کف مغازه ولو شد و شروع کرد به گریه کردن. پاهایش را به زمین می‌کوبید و با دستان مشت کرده چشمانش را می‌مالید. اگر امشب بادام شیرین نمی‌خورد از غصه دق می‌کرد. فروشنده با اندکی عذاب وجدان کنارش زانو زد و گفت: من کسی را می‌شناسم که ممکنه بادام شیرین داشته باشه. زیر بغل موزیسین را گرفت و از زمین بلندش کرد، آدرس را روی تکه کاغذی نوشت و وقتی موزیسین قل خورد و رفت نفس راحتی کشید. موزیسین با دلی پرامید می‌رفت. مرگ و زندگی‌اش به بادام شیرین وابسته بود و از این فکر به هیجان آمده بود. باید بادام‌ها را از کسی می‌گرفت که در آخرین طبقه ساختمانی بیست طبقه زندگی می‌کرد و آن شب آسانسور خراب بود.
موزیسین ته مانده اراده‌اش را جمع کرد و با زانوان لرزان از فشار تن سنگینش تمام بیست طبقه را پیمود. زنگ در را به صدا درآورد و منتظر ماند و پس از چند دقیقه‌ای که به نظرش به اندازه ابدیتی طول کشید، پیرمرد ریزه‌ای با عینک ته‌استکانی در را باز کرد. سرش را شبیه خروس پیری بالا گرفت و گفت: بفرمایید؟ موزیسین با صدایی گرفته و پرتردید گفت: به من گفتن شما بادام شیرین دارید. صدایش رفته رفته آرام شد. لب و لوچه‌اش آویزان شد. اشک از چشم‌هایش جوشید.
- دارید؟
پیرمرد با اشاره سر او را به داخل آپارتمان دعوت کرد. خانه ساکت بود و اندکی تاریک، پر از وسایل کهنه، مبل‌های قدیمی چرک و زلم زیمبوهایی به در و دیوار آویزان. پیرمرد صندلی‌ای برایش جلو کشید و خودش روی یکی از مبل‌ها نشست. پنجه‌های استخوانی اش را روی زانو قفل کرد و گفت: من یه پاکت بادام شیرین تازه دارم. موزیسین که اشک شوق می‌ریخت حرفش را قطع کرد:هر چقدر پول بخواهید بهتون می‌دم. پیرمرد انگشتش را بالا آورد.
-من تنهام و حوصلم سر رفته. به آکاردئون اشاره کرد و ادامه داد:تو برام آهنگ بزن، به ازای هر آهنگ یک مشت بادام شیرین می‌گیری، قبول؟
موزیسین سر تکان داد و گفت: قبول.
شروع به نواختن کرد اما هنوز چند میزان اول را ننواخته بود که پیرمرد دست‌هایش را به هم کوفت.
-نه، این قبول نیست. باید آهنگ شاد بزنی.
موزیسین اخم‌هایش را در هم کشید و زیر لب گفت: آخه من نمی‌تونم آهنگ ‌شاد بزنم.
پیرمرد گفت:چی؟! پس بادام بی‌بادام. و از جایش بلند شد.
موزیسین وحشت‌زده گفت: باشه، باشه، آهنگ شاد می‌زنم. به خاطر یک مشت بادام شیرین حاضر بود هر کاری بکند. شروع به نواختن کرد. چند نت را اشتباه زد. اخم کرد. سرفه زد. از اول شروع کرد. انگشت‌هایش را با شدت تمام روی شستی‌ها فشار داد. آهنگ که تمام شد پیرمرد لبخند زد و از جا برخاست. رفت توی یکی از اتاق‌ها و با پاکت کوچک قهوه‌ای رنگی برگشت. یک مشت بادام در دست موزیسین ریخت و گفت: بفرما.
موزیسین بادام‌ها را به دهان ریخت. چشم‌هایش را بسته و با لذت هرچه تمام‌تر به آسیاب کردن بادام‌ها پرداخت. بلافاصله شروع به نواختن آهنگ بعدی کرد. نرم‌تر، روان‌تر. بعد از هر آهنگ سهمش را می‌گرفت. می‌خورد و می‌نواخت. بعد از آهنگ پنجم دیگر دلش بادام نخواست. از جا برخاست. احساس سبکی می‌کرد. دیگر دلش هیچ چیز نمی‌خواست. از آپارتمان بیرون زد و پله‌ها را دوتا یکی و سه‌تا یکی پایین رفت. توی خیابان سینه‌اش را از هوای سرد و تازه انباشت. زیر نور چراغ‌های نئونی، زیر برف. می‌رفت و می‌نواخت. شادِ شاد. موزیسین دیگر غذا نمی‌خورد. هیچ چیز. توی هوای سرد صبحگاه زمستان میان برف‌های کوت شده می‌ایستاد. مارش می‌زد، با شدت و حدت هرچه تمام‌تر. عابران خواب‌آلود با سگرمه‌های در هم نگاهش می‌کردند و با یقه‌های بالا داده از کنارش می‌گذشتند. موزیسین دیگر پول در نمی‌آورد. چند بچه. چند سکه. ولی اهمیتی نمی‌داد. با انگشت‌های سرخ از سرما تمام روز را می‌نواخت. موزیسین لاغر شده‌ بود. پالتو به تنش گریه می کرد، آکاردئون گردنش را خم‌ می‌کرد. شیر ظرفشویی را تعمیر کرد. آهنگ‌های جدیدی نوشت. موزیسین دیگر خیلی لاغر شده بود. قطر شکم و ران و گردن و انگشت‌هایش یکی شده بود. شبیه آدمک‌هایی که بچه‌ها می‌کشند. دست و پاهای نخی. روز اول بهار زیر درختان پرشکوفه ایستاد و اپرت جدیدش را نواخت. باشکوه. شاهکار. ابرهای سیاه آسمان را پوشاندند. باران بهاری شروع به باریدن کرد با قطره‌هایی به درشتی یک توپ فوتبال. موزیسین در آهنگ خودش غرق شده بود، یادش رفت پناه بگیرد. مردم شمردند، همزمان با ضرباهنگ موسیقی، تا پنجاه. آسمان اندک اندک آفتابی شد. صدای موزیک رفته رفته آرام شد. یک ریتارداندو. از موزیسین تنها لباس‌هایش ماند و آکاردئون‌اش.



آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7413/19/550725/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها