سه شنبه های شعر


سید مجید جوادی زاویه

می‌گریزم ز خیالی که نمایان نشود
ز آفتابی که به شب ماند و تابان نشود
عشق داغی است که بر خاطر خوبان افتاد
ای بد آن دل که در این واقعه سوزان نشود
درد بر درد فزاید نفس کهنه‌ی شب
ترسم از این همه تدبیر که درمان نشود
دل در آیینه چه غمناک به شب می‌نالید
لب به خون افتد و قربانی جانان نشود
زخمه‌ها زخم به قانون نوا می‌بندد
ای دریغا که نوا دلکش و میزان نشود
طالع تلخ طلب در تعب افتاده کنون
دیده‌ای کو که از این حادثه حیران نشود
خسته از خواهش سبز نفس صیادم
دل چه ارزد که شکار صف مژگان نشود
هر شب از نفخه  ابرار توسّل جویم
سبحه و سجده ما طعمه‌ی شیطان نشود
صحبت سوته‌دلان صاعقه باران است
در عجب باش اگر آینه باران نشود
هر کسی دست به دامان بتی دارد و مست
بی خبر از نفس پاک، مسلمان نشود
حرف بیهوده چه ارزد به زبان آرد گل؟
ای خوش آن حرف که بی ارزش و ارزان نشود
آن چنان سوخته بستان فرحناک طرب
بعد از این ساغر و می خرّم و خندان نشود
بارالها سببی ساز که این محفل عشق
بر حبیب دل ما گوشه‌ی زندان نشود

شهرام میرزایی

ده ِشهریور است! خوشحالم
ده ِشهریور است! غمگینم
می‌روم سینما، بدون هدف
وسط ِگریه فیلم می‌بینم
ده ِشهریور است، دستت کو
کیک را با تو چند تکه کنم؟!
مثل قلب ِبه میخ آویزان،
توی دستت یواش چکه کنم
ده ِشهریور است، شهریور!
اول ِاسم ِعاشق من بود
میوه را پوست کندم و گفتم:
«عشق یک جور پوست کندن بود»
دود ِسیگار بود، تا فهماند
چشم، یک کار دیگرش گریه است
مثل شمعی که از دو سر روشن!
اولش گریه، آخرش گریه است...
توی تاکسی گرفتن دستت!
مثلاّ رفتن به دانشگاه!
اول شب قدم زدن با تو
آخر شب قدم زدن با ماه...
شمع‌ها را بچین و روشن کن
آه ِخود را یواش فوت کنم
بغلم کن، ولی اجازه بده
بعد گریه فقط سکوت کنم
ده ِشهریور است، چشمم را
به دوتا ابر دور می دوزم
مثل کبریت خیس، خاموشم
مثل سیگار نصفه می‌سوزم

افسانه رییسی

وقتی به تو فکر می‌کنم
زنبق‌های زیادی
مقابل چشمانم قد می‌کشند
و دنیا دایره‌ی کوچکی می‌شود
نگاه کن به این سطرها
فاصله‌ی کلمات این شعر
به اندازه‌ی انگشتانم
کوتاه می‌آیتد
کوتاه‌تر
و دایره‌ها
فقط عمر درخت‌هو را نشان می‌دهند
تو اما سرنوشت مرا
به اندازه‌ی رویاهای هندسی‌ات
می‌خواهم
با خودم در این دایره آشتی کنم
عاشقانه‌های ناظم را
با تمام حکمت‌هایش در مغزم بگنجانم
و این بار تو را به خواب‌هایم تعارف کن
و با یکایک درخت‌های عاشق عکس سلفی بگیرم
و هر طور شده از تمام دیوانگان جهان
رونمایی کنم
و آخرش تو را
به برکت نانی که بوی دستان مادرم را می‌دهد
قسم می‌دهم بگویی
دوستت دارم
تا این شعر جهانی شود

شیرین خسروی

خونت غلیظ ‌تر از آن بود
که از رگ‌هایت عبور کند
غم چهره‌ات را بنفش کرده بود
 در تو چیزی شکست
و کبوترها از تراس پرکشیدند
ترسیده بودم که باد
پنجره را باز کرده باشد
و صدای غمگینم
از خیابان عبور کند
و صدای غمگینم
چون گربه‌ای کور
در خیابان کشته شود
دشمنم شده بود
آیینه‌ی اتاق
و زیبایی خودش را به پنجره می‌کوبید
در غروبی که قصد کشتن داشت
و تو با خونی غلیظ
به آستینت عطر می‌زدی

مهدی مرادی

معرفی مجموعه شعر رستاخیز بر میز احمد تمیمی
«رستاخیز بر میز»، نخستین مجموعه شعر احمد تمیمی، دفتری است دربردارنده‌ 55  شعر که به همت نشر خوزان و در شمارگان 500 نسخه و بهای 15000 تومان منتشر شده است. تمیمی از شاعران خوش آتیه و پیگیر خطه‌ خوزستان است. شاعر در این مجموعه در تکاپوی یافتن زبان و بیان شخصی خویش است و در این مسیر توانسته سطرهای زیبایی نیز بیافریند:
نوازش‌ها را پوست می‌برد
بوسه‌ها را لب‌ها و گونه‌ها
لذت‌ها را روحی که نمی‌دانم کجا مخفی است؟
و آن چه را می‌ستایند چشم است و ابرو
جامعه‌ی طبقاتی کوچکی است
پیکری که با خود حمل می‌کنیم...

بهروزفاطمی

از پشت پنجره
به بچه‌هایی نگاه می‌کنند
که روزی از پشت پنجره
به بچه‌های دیگری نگاه خواهند کرد
من هم به گردی زمین اعتراف کردم
به این که جای دوری نمی‌توانیم برویم
مثلا عمر
که فکر می‌کردیم دراز شود
و کوتاه می‌شد
مثلا جاده‌ها
که فکر می‌کردیم یه یک جا می‌روند و
به یک جا می‌رفتند.
ما دائما دور می‌خوریم
این سرگیجه
روزی همه را از مدار زمین
به سیاره‌ای بزرگ‌تر پرت می‌کند
به سیاره‌ای
که هنوز گالیله به گردی آن اعتراف نکرده است

فریاد ناصری

جفتی دست مؤمن و وفادار به زانو
جفتی دست که الگوی سنگ و بالند
جفتی چاه بلند با ده کوره‌ی نازک
که رفته‌اند  به سینه‌کش نفس‌های عمیق‌ام
بنویس
برداشت بی‌رویه از دست‌ها
ریشه‌ی کلمات را می‌خشکاند
ایمن کن پایت را در خاک
به حوضچه‌های کوچک ایمان و آب
جفتی دست که نه جفتی تیغ
آب خورده از دانایی آتش
غزل‌های عریانی نوشته‌ام با این دست‌ها برایت در هوا
جفتی ستون آب، نریزنده و پایا
که سال‌هاست میدوند      
به هوای بوسیدن بوت
و این معجزت کمی نیست و کسی نمی‌داند
چگونه بر خاک راه می رویم و فرو نه
چگونه آب در هوا می ایستد و نمی‌افتد
آب پرنده و سخت
که ایستاده با پاهای زلالش
آبی که وقتی می‌دود
الگوش دست‌های منند.

میثم متاجی

اسب به هیأت درد است در استخوان
با ساق‌های بلند در گلو
می‌تواند آخرین گلوله
نجابت دویدن باشد
وقتی که شیهه در پرتگاه بلند می‌شود.
آنجا که خیابان‌ها به سفر رفتند
و گل‌های برهنه از بهار
در ساقه‌هایشان پژمردگی جوانه می‌‌زد
نام تو مرتبم می‌کرد.
کبریت که همه‌جا را به سرما ‌کشید
در استخوان‌‌هایم برف بارید
و  یال سپید
ماه ناتمام دره‌ها شد.
تو تیر خلاصی
بر شقیقه‌ی اسب افتاده از ارتفاع
ای تجربه‌ی حرارت تیز!
مرگ همیشه از نفرت نیست
باید اندیشه کنم در برف
جایی که گلوله آموخت
در گیجگاه از مرگ عبور کند.
به سواری که در برف سرخ
نمی‌خواست ضجه‌های علف
در قامت اسب را ببیند
و داس تفنگ از ساق و ساقه عبور کرد.
چون چیز دیگری برای کشتن نبود!
مزارع به روستا
به انسان
به گرسنگی در رگ‌ها فکر نمی‌کنند
آنان در تاریکی نیز سبزند
همچنان که در شمایل نور.






آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7405/17/549765/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها