به مناسبت سالروز تولد 87 سالگی داوود رشیدی احترام برومند از او می‌گوید

این آمدن و رفتن بی‌فایده نبود



نرگس عاشوری
خبرنگار
آرام و شمرده حرف می‌زند. واژه‌ها را دقیق ادا می‌کند. قدر کلمات را خوب می‌فهمد. از یکی دو واژه بیگانه که استفاده می‌کند، بازمی‌گردد و برای آنها جایگزین مناسب فارسی از دامنه لغاتش پیدا می‌کند. در لحن کلامش احساس مسئولیت و ادای دین نسبت به شخصیتی که از او حرف می‌زند هویداست. حدود دو ساعت صحبت در فضای تاریک استودیو را تحمل می‌کند تا شاید شناخت بهتری از کسی بدهد که بهانه این گفت‌وگوست. با اشتیاق از او حرف می‌زند، خاطره می‌گوید، گاهی آمیخته با بغض و اغلب با لبخندی کم‌رنگ. احترام برومند از داوود رشیدی می‌گوید و تمام کلامش پیچیده در عشق و احترام است. در هر بار نام بردن، او را «آقای رشیدی» خطاب می‌کند و می‌گوید آقای رشیدی مانع شدن و نگذاشتن و... را قبول نداشت و معتقد به ایجاد راه‌های تازه بود اما در پس تمام این تعریف‌ها، حضور عاشقانه زنی پیداست که اگر نگاه حمایتگرش نبود شاید دلگرمی و امید برای «آقای رشیدی همیشه امیدوار» هم رنگ باخته بود. می‌گوید «اهل گلایه نبود»، خودش هم گلایه نمی‌کند. شیرین خاطره تعریف می‌کند، حتی از روزهای کودکی داوود رشیدی، از عشق‌اش به تئاتر در دوره نوجوانی و روزهای سخت پانسیون شبانه‌روزی در زمان تحصیل در فرانسه، از هم دوره بودنش با داریوش شایگان در دانشگاه ژنو و از تمام لحظاتی که هنوز در کنار آقای رشیدی نبوده. تمام این خاطرات را در جست‌وجوهایش برای ترسیم روزهایی که کنار او نبوده، یافته از نامه‌نگاری‌های داوود رشیدی به پدر و دوستانش، در هم صحبتی با هم‌دوره‌ای‌هایش در تئاتر و در خلال تمام مصاحبه‌های مکتوب و شنیداری که از او وجود دارد. بعد از 5 شهریور 1395 و درگذشت داوود رشیدی تلاش‌ کرده که از او بیشتر بشنود و همچون یک پازل دوره ماقبل آشنایی‌شان را کنار هم بچیند و تصویری کامل و با جزئیات از 83 سال زندگی آقای رشیدی داشته باشد. تمام این 4 سال به نظر می‌رسد یکی از رسالت‌های مهم زندگی‌ برای احترام برومند زنده نگه داشتن نام داوود رشیدی باشد. برومند به بهانه سالروز تولد 87 سالگی داوود رشیدی در گفت‌وگو با «ایران» از شخصیتی برایمان گفته است که علاوه بر تأثیرگذاری‌اش بر هنر نمایش ایران، شنیدن از ویژگی‌های اخلاقی‌اش در روزگار امروز هم درس است و هم مولد امید؛ بند موانع نشدنش، جست‌وجوی راه‌های تازه و احساس مسئولیتش در برابر دیگران.

خانواده رشیدی حائری مازندرانی از خانواده‌های پرنفوذ تهرانی با اصالت مازندرانی است؛ جد پدری آقای رشیدی از مراجع تقلید عصر قاجار و پدربزرگ‌شان از روحانیون مشروطه‌خواه بودند. پدرشان عبدالامیر رشیدی اما فردی مدرن و روشنفکر، فارغ التحصیل رشته علوم سیاسی و از سفرای ایران در کشورهای مختلف. به نظر می‌رسد مؤثرترین شخصیت در زندگی ایشان پدرشان باشد.
پس از جدایی پدر و مادر، داوود که حدود 8-7 سال بیشتر نداشت در کنار مادرش ماند. خواهر اما همراه پدر به مأموریت‎های خارج از کشور می‌رفت. در دوره‌ای که پدرشان سفیر ایران در ترکیه بودند، بخشی از کلاس‌های ابتدایی را آقای رشیدی در ازمیر گذراند و دوباره پیش مادر برگشت و تحصیلات ابتدایی را در تهران تمام کرد. در زمان مأموریت پدر در فرانسه، دوره دبیرستان را در پانسیون شبانه‌روزی در پاریس ‌گذراند. داوود خاطره خوبی از رفتن به پانسیون ندارد اما به هر حال پدر آدمی منضبط و مقرراتی بود تا حدی که در حضور ایشان باید خیلی از مقررات را رعایت می‌کردیم حتی وقتی من عروس‌شان شدم سر میز غذا مراقب بودم که چطور غذا بخورم و... چیزی که از این دوران برایم جالب است نامه‌هایی است که به‌طور منظم برای پدرش می‌نوشت. پس از فوت پدر در خارج از ایران، وسایل خصوصی‌شان که نزد یکی از خواهرزاده‌ها در ایران به امانت گذاشته شده بود وقتی به ما رسید فهمیدیم همه نامه‌های داوود را نگه داشته از کلاس اول دبیرستان تا زمانی که از سوئیس به ایران آمد و پدر برای مأموریت به افغانستان و تونس رفت. در این نامه‌نگاری‌ها تمام اتفاقات اداره هنرهای دراماتیک، تصمیماتش برای ترجمه، نمایش‌هایی که جلوی اجرایش گرفته شد، گلایه‌هایش از بی‌پولی و مشکلات یا خوشی‌های خانوادگی را برای پدر گزارش داده بود. اگر چه بعد از برگشت از اروپا برای آقای رشیدی خیلی مهم بود که با مادرش زندگی کند و تا آخرین روزهای زندگی مادرشان به آن پایبند بود اما تأثیرگذارترین فرد در زندگیش پدرش بود. همیشه می‌گفت بهترین دوست من پدرم بود و بعد بهترین دوست، پسرش فرهاد شد و نوه‌ام سینا؛ پسر لیلی. با لیلی هم رفیق بود ولی خیلی چیزها را برای سینا و فرهاد تعریف کرده که برای من هم تعریف نکرده است.
پس از دیپلم گویا در دوره‌ای برای تحصیلات دانشگاهی به سوئیس و ژنو می‌رود که داریوش شایگان هم آنجا درس می‌خوانده.
بله خانواده آقای شایگان با خانواده آقای رشیدی دوستی و مراودات نزدیک خانوادگی داشتند. پدر آقای شایگان از دوستان صمیمی پدر آقای رشیدی بود. خاطرات جالبی از هم دوره بودنش با آقای شایگان دارد. آن طور که خود آقای رشیدی تعریف کرده‌اند در ابتدا تصمیم به تحصیل در رشته طب داشتند اما وقتی می‌بینند فارغ التحصیلی در این رشته زمان‌بر است منصرف می‌شوند. از همان دوره نوجوانی عاشق تئاتر بود. در نامه‌هایی که به دوستانش در ایران نوشته و چند تای آن به دستمان رسیده همه حرفش درباره تئاتر است.
آن طور که در خاطراتشان بیان شده در زمان مصدق گاهی در تظاهرات دانشجویی که در ژنو به طرفداری از او برگزار می‌شده شرکت کرده‌اند.
بله حتی شبی که دانشجوها تحصن کرده بودند برای آنها پانتومیم اجرا کرده بود. یک نکته در خاطرات همراهی‌اش با آقای شایگان برایم جالب است و همیشه با یادآوری آن می‌خندم. آقای رشیدی در نامه‌هایی به پدرش هر جا که ‌پول کم آورده نوشته تقصیر داریوش است. خانواده‌ شایگان پولدار است و جاهای گران می‌روند و من را هم می‌برند و پولم ته می‌کشد. همیشه یا تقصیر خانواده شایگان بود یا کتاب. خیلی جاها نوشته مثلاً 50 فرانک بیشتر بفرستید برای کتابی که خریده‌ام. همیشه دغدغه کتاب داشت. تا آخرین روز زندگی مسأله‌اش کتاب بود. کتابخانه را نگاه می‌کرد و می‌گفت چند تا کتاب از آنجا کم است. درست هم می‌گفت. با وجود اینکه بیمار بود متوجه می‌شد که کتابخانه را خلوت‌تر کرده‌ایم.
با توجه به تحصیل در رشته علوم سیاسی چقدر در دوره‌های بعد توجه به مسائل سیاسی و این قبیل گرایش‌ها در زندگی‌ اجتماعی‌شان مشهود بود.
تفکر دانشجوها همیشه متمایز از مردم معمولی جامعه است بخصوص در دهه‌های 30 و 40 که دانشجوها بیشتر به مسائل سیاسی فکر می‌کردند. آنها هم در ژنو دوست داشتند با اتفاقات روز همگام باشند. اصلاً انگار این خصلت جوانی است که معترض باشی و مصلح جامعه اما کم کم با بالا رفتن سن متوجه می‌شوی که ‌قدرتت برای عوض کردن خیلی از چیزها کم است. آقای رشیدی در مصاحبه‌هایشان جایی احساس تأسف کرده بود از اینکه مسائل سیاسی آقای نوشین را از تئاتر دور کرد. یک بار هم در یادداشتی برای کتاب یکی از شعرای کشورمان که خیلی هم دوستش داشت، نوشت که متأسفانه به دلیل گرایش‌های سیاسی مجبور شد از کار خودش و از ایران دور بماند و ما از حضور چنین شخصیتی محروم شدیم. مسائل سیاسی ایران وجهان را تعقیب می‌کرد، پیگیر اخبار و نشریات خارجی بود، آدم به روز و مطلعی بود اما کمتر دیدم که در این باره اظهار عقیده کند. بقیه دوستان هم نسبت به این خصوصیت او واقف هستند. اساساً از مشخصه‌های آقای رشیدی بود که خیلی دیر و خیلی سخت راجع به موضوعی اظهارنظر کند. در اصطلاح عمومی جوگیر نمی‌شد که سریع دنبال چیزی برود و بعد هم به همان سرعت واکنش نشان دهد. دلیل تحصیل علوم سیاسی علاقه‌اش به سیاست نیست. در یکی از نامه‌ها برای دوستانش نوشته که من می‌خواهم تئاتر بخوانم. پدرم می‌گوید حتماً باید در رشته دیگری به جز تئاتر هم تحصیل کنی که وقتی به ایران برمی‌گردی مدرک معتبر داشته باشی. تصمیم گرفتم علوم سیاسی بخوانم چون واحدهای درسی کمتری دارد و می‌توانم به تئاتر برسم. نمی‌خواهم اهانتی به سیاستمدارها داشته باشم اما آقای رشیدی در ادامه نامه به دوستش این‌گونه نوشته که سیاست دروغ و نیرنگ است و من نمی‌توانم اهل سیاست باشم.
در واقع علوم سیاسی را انتخاب کردند تا وقت بیشتری برای تئاتر داشته باشند.
بله همزمان در آکادمی موزیک ژنو کارگردانی تئاتر ‌خواند و بعد از فارغ التحصیلی به مدت سه سال در کار حرفه‌ای تئاتر بود؛ اطلاعات نمایش‌ها در نامه‌هایش و چندین بریده جراید آن دوره موجود است.
بعد از همکاری با چهره‌هایی چون فرانسوا سیمون و فیلیپ ماتنا، با وجود موقعیت خوبی که در سوئیس دارد چرا به ایران بازمی‌گردد؟
آن زمان هر کسی خارج از ایران درس می‌خواند هدف نهایی‌اش این بود که به ایران برگردد. آقای رشیدی هم همیشه خیال داشت به ایران برگردد. در نامه‌هایش می‌نویسد که دوست دارم به ایران برگردم و در کشور خودم کار تئاتر کنم. در همان سال‌های آغازین بازگشت به ایران (سال 43- 42) یک سالن سینما در حوالی بهار جنوبی اجاره می‌کنند و به همراه بهرام بیضایی نمایش‌های مختلفی را از جمله «اوژنی گرانده»، «معجزه در آلاباما» و... اجرا می‌کنند. آن طور که در نامه‌هایش برای پدر نوشته تمام نمایش‌ها موفق بوده و البته یک جایی نوشته بود که جلوی نمایش‌ام را گرفتند و اظهار ناامیدی کرده و بعد هم تئاتر کسری را رها کرده است.
در همان ایام اولین فرزندشان فرهاد به دنیا آمد؟
فرهاد متولد سال 41 در ژنو و از ازدواج اول آقای رشیدی است. طبق بروشوری که از نمایش «کاپیتان قراگز» دیدم اجرای این نمایش سال 42 در تالار فرهنگ بوده که آقای نصیریان، آقای مشایخی، خانم راستکار، خانم خوروش، خانم شهابی و... در آن حضور داشتند و آقای رشیدی و آقای ستاری آن را ترجمه کرده و با همکاری آقای بیضایی روی صحنه بردند. چون اجرای این نمایش سال 42 بود بنابراین فکر می‌کنم اواخر سال 41 به ایران باز می‌گردند که فرهاد احتمالاً 7-6 ماه بیشتر نداشته. آقای نصیریان خاطره جالبی از اجرای این تئاتر دارند. می‌گفتند در یک صحنه من و داوود روبه‌روی هم می‌ایستادیم و من یک قدم جلو می‌رفتم و یک سیلی به صورت او می‌زدم. یک شب حین اجرا برای اینکه سر به سر من بگذارد هی من رفتم جلو و داوود رفت عقب. داوود آنقدر رفت عقب که چسبید ته صحنه آن وقت سیلی را زدم. آقای مشایخی و خانم صابری هم روایت‌های بامزه‌ای از شوخی‌ها و شیطنت‌های او روی صحنه دارند. برعکس نقش‌های جدیش بسیار آدم شوخ طبعی بود. خیلی وقت‌ها اتفاقات بامزه‌ای در جمع تعریف می‌کرد.
مهمترین شاخصه اخلاقی که فرهاد از پدر به ارث برده‌، چیست؟
از خیلی جهات با انضباط‌تر از پدرش است. مهمترین شاخصه همان قضاوت نکردن سریع و تحت تأثیر قرار نگرفتن زودهنگام است. هیچ وقت نمی‌توانی به باورهای ذهنی آنها رسوخ کنی یا چیزی را به آنها تحمیل کنی. چنین چیزی را نه از آقای رشیدی دیدم نه از فرهاد و نه به نوعی از لیلی و سینا. درباره کسی قضاوت نمی‌کنند. لیلی در اتفاقات و مسائلی که گاهی آدم‌ها را مجبور به اظهارنظرهای سیاسی می‌کند کمی گرم‌تر است. آقای رشیدی خیلی به نفس کار احترام می‌گذاشت. این را همیشه به فرهاد و لیلی هم می‌گفت. هیچ بهانه‌ای را برای انجام نشدن کار و اینکه نتوانستم و نشد و نگذاشتند قبول نمی‌کرد. چون هر راهی را به سمت خودش بسته می‌دید، راه دیگری می‌رفت. دلیل اینکه داوود آن طور که شایسته‌اش بود موفق نشد همین موانع بی‌شمار و مداومی می‌دانم که برایش ایجاد شد. برای اینکه بیکار نباشد کارهای مختلفی قبول کرد از تهیه‌کنندگی سینما و اجرا تا کارهای صنفی. البته انصافاً مدیر بسیار خوبی بود. در زمان مدیریت بر واحد نمایش و سریال و سرگرمی تلویزیون با وجود کارشکنی‌ها و مسائل دست و پاگیر اداری کارنامه کاری موفقی داشت. بعدها این مدیریت خوب را در کارهای صنفی خانه سینما از آقای رشیدی دیدیم. خیلی به فکر بازیگرهای مسن‌ و پیشکسوت بود. برای بیمه آنها خیلی تلاش کرد. برخی اوقات وقت ناهار مثلاً ساعت 5-4 بعداز ظهر که تلفنش زنگ می‌خورد می‌گفتم حالا جواب نده، بعداً زنگ بزن. ناراحت می‌شد. می‌گفت مگر می‌شود جواب مردم را نداد. کسی که تماس می‌گیرد لابد کار ضروری دارد. خودش را مسئول می‌دانست.
سال 42 با استخدام در اداره هنرهای دراماتیک با 5 تن معروف سینما و تئاتر آشنا می‌شود. این آشنایی چقدر به تعاملات خانوداگی منتهی می‌شد.
لقب 5 تن که آقای پرستویی عنوان کردند و بعدها باب شد خیلی زیباست. آن دوران البته افراد بزرگ دیگری هم بودند از جمله آقای شنگله، آقای جوانمرد، آقای رکن‌الدین خسروی، آقای دیلمقانی، جعفر والی و... گروه‌های مختلف تئاتر تشکیل شده بود که مدام اجرا داشتند. آقای رشیدی هم با مشارکت بهرام بیضایی گروه «تئاتر امروز» را تشکیل دادند که پرویز فنی‌زاده، منوچهر فرید، محمدعلی جعفری، عباس مغفوریان، خسرو شجاع‌زاده و... عضو آن بودند. نمی‌خواهم بگویم آقای رشیدی و انتظامی و نصیریان و کشاورز و مشایخی فرقی با بقیه داشتند اما این 5 بازیگر به خاطر حضور در کارهای آقای حاتمی که ماندگارترین نقش‌ها را برای هر کدام ثبت کرد بیشتر با هم دیده شدند و دوست و رفیق هم شدند. روابط خانوادگی داشتیم و با هم معاشرت می‌کردیم.
از رابطه صمیمی و تعلق خاطر به فرهاد گفتید. این رابطه با لیلی یک بعد مشترک هم دارد؛ علاقه به تئاتر. چقدر راهنما  یا منتقد کارهای لیلی بود.
حرف زدن از فرهاد همیشه برایم راحت‌تر است چون نمی‌گویند که از بچه خودش تعریف می‌کند اگرچه فرهاد هم بچه خودم است. از 6 سالگی با او بودم و هیچ وقت از هم منفک نشدیم. حتی سال 59 که به خاطر تعطیلی دانشگاه‌ها مجبور شد از ایران برود. آقای رشیدی عقیده داشت اگر بچه‌ها می‌خواهند از ایران بروند باید دوره لیسانس‌ را در ایران بگذرانند اما آن روزها شرایط تحصیل در دانشگاه‌های ایران نبود. فرهاد به جز مواهب خدادادی و هوش و ذکاوتی که از پدر و مادرش به ارث برده و از نظر تحصیلات و زندگی شخصی آدم موفقی است، دارای ویژگی‌های اخلاقی است که من به خاطر این ویژگی‌ها به آن می‌بالم. این اخلاق است که باعث برتری آدم‌هاست. او همیشه از علمش در جهت کمک به آنهایی که نیاز دارند استفاده می‌کند. به استراحت خودش فکر نمی‌کند و مهمترین دغدغه‌اش این است که ثمرات علمش را در اختیار دیگران بگذارد. اما درباره لیلی. لیلی خودش نخواست که از ایران برود. حتی ما پیشنهاد کردیم اما او دوست داشت در ایران بماند. در آن ایام قبل از دیپلم و کنکور سراسری مجاز به شرکت در آزمون دانشگاه آزاد هم بودید. لیلی دختر کتابخوان و با سوادی بود شرکت کرد و مترجمی زبان فرانسه قبول شد. گفت همین رشته را می‌خوانم. سال اول دانشگاه بود که آقای صدرعاملی سریال «خبرنگاران جوان» را پیشنهاد داد، لیلی بازی کرد اما سریال اجازه نمایش نگرفت. پس از آن خانم برومند (مرضیه) که قصد ساخت «قصه‌های تا‌به‌تا» را داشت شخصیت زن سریال را به خاطر شیطنت و شادابی و شلوغ بودن خیلی نزدیک به لیلی دید؛ البته تست هم گرفت. امیرحسین صدیق را هم که قبلاً در نمایش «پیروزی در شیکاگو» کار کرده بود من پیشنهاد دادم. در نهایت هر دو برای نقش پدر و مادر زی زی گولو انتخاب شدند و آغازی شد برای فعالیت لیلی. پس از آن در کلاس‌های آقای سمندریان شرکت کرد و اولین نمایش جدی‌اش «آنتیگونه» حامد محمد طاهری بود. بعد از آن بیشتر در تئاتر متمرکز شد و به عنوان اولین تجربه کارگردانی «اسم» را روی صحنه برد. لیلی هم دختر باسوادی است، به زبان فرانسه آشناست و راجع به متون فرانسوی از پدرش کمک می‌گرفت. طبیعی است که راجع به انتخاب نقش‌ها هم از او کمک بگیرد؛ اما آقای رشیدی موافق برخی از نقش‌های خیلی کوتاهش در تئاتر نبود. در دوره‌هایی که لیلی به دلایلی غیرمنصفانه با ممنوعیت کاری مواجه شد آقای رشیدی همیشه به او می‌گفت که عیب ندارد. کار دیگری بکن. راه دیگری برو. یکی از توصیه‌هایی که آقای رشیدی به لیلی داشت و او هم گوش کرد و درباره آن مطالعه کرد، تدریس تئاتر برای کودکان بود. به او گفت تو با بچه‌ها خیلی خوب ارتباط برقرار می‌کنی، به تدریس تئاتر برای کودکان فکر کن. به من هم همیشه می‌گفت تمام کارها که گویندگی در تلویزیون نیست کارهای دیگری بکن اما پس از انقلاب آنقدر تغییرات در زندگی‌ ما پیش آمد که من بیشتر درگیر رفع مشکلات بودم. با وجوداین هر کاری پیشنهاد شود که بدانم با معیارهای من همخوان است، قبول می‌کنم. دنبال این نیستم که چه آورده مالی برایم دارد مهم این است که برای من یک تمرین باشد. همین اواخر کتابخوانی «پاییز 32» رضا جولایی را برای نشر چشمه کار کردم. اینکه روزها در یک استودیو خیلی کوچک فقط بخوانی و بخوانی و بخوانی کار آسانی نیست؛ اما قبول کردم تا یادم نرود حرف زدن بلدم و کارم این است.
نخستین حضور آقای رشیدی در جلوی دوربین سینما سال 1350 با فیلم «فرار از تله» به کارگردانی جلال مقدم است. اولین کار سینمایی برایشان سخت نبود.
خیلی وحشت داشت از اینکه وارد سینما شود بویژه اینکه نقش مقابلش را آقای وثوقی بازی می‌کرد و خیلی‌ها به آقای رشیدی می‌گفتند که بهروز نمی‌گذارد تو کار خودت را بکنی و در واقع گل کنی. اتفاقاً آقای رشیدی همیشه تعریف می‌کرد که بهروز نه تنها این کار را نکرد بلکه خیلی هم کمکم کرد.
آقای رشیدی از سال 51 تا 57 دوره درخشان مدیریتی در تلویزیون دارند که صحبت درباره ثمرات این دوره خود گفت‌و‌گوی مفصل دیگری را می‌طلبد از ساخت کارهای مهمی چون «دایی جان ناپلئون»، «سلطان صاحبقران»، «داستان‌های مثنوی»، «مراد برقی» و... تا تشکیل مجدد گروه تئاتر امروز با حضور رضا بابک، بهرام شاه‌محمدلو، مرضیه برومند، راضیه برومند، سعید پورصمیمی و... که تأثیر چشمگیری بر کار نمایش و سینمای کودک داشت. از سوی دیگر به خاطر همین مدیریت بازی در سریال درخشانی چون «دایی جان ناپلئون» را از دست می‌دهد که آن طور که خودشان گفته‌اند جزو حسرت‌های کارنامه کاریشان است.
بله آقای رشیدی چندین دوره شانس‌های خوب بازیگری را از دست داد. یک دوره‌ هم به خاطر مدیریت واحد نمایش و سریال و سرگرمی تلویزیون بود. به هر حال کار سنگینی بود. راجع به عدم حضورش در سریال «دایی جان ناپلئون» فرصتی پیش نیامده که از خود آقای تقوایی جویا شوم اما این موضوع را هم از آقای رشیدی شنیدم که قرار بوده نقش دایی جان ناپلئون (غلامحسین نقشینه) را آقای انتظامی بازی کنند، نقش مش‌قاسم (پرویز فنی‌زاده) را آقای نصیریان و نقش اسدالله میرزا را آقای رشیدی. آقای رشیدی به آقای تقوایی گفته بودند که به خاطر مسئولیت کاریشان در تلویزیون، هر روز نمی‌توانند در اختیار گروه باشند. هفته‌ای دو روز می‌توانند برای سریال وقت بگذارند اما آقای تقوایی هم گفتند کار سنگین است و هر روز تمام بازیگران اصلی باید در اختیار گروه باشند. از سوی دیگر آقای ایرج پزشک‌زاد (نویسنده) هم چون وزارت خارجه‌ای بود و از دوستان صمیمی پدر آقای رشیدی، داوود را در این نقش می‌دید و دوست داشت این نقش را او بازی کند. پیشنهاد ساخت «دایی جان ناپلئون» را آقای گرگین مطرح کردند که به واحد نمایش محول شد. آن طور که در خاطرات یکی از خبرنگاران جهان سینما خواندم گویا آقای تقوایی، آقای نقشینه را هم در دفتر آقای رشیدی ملاقات و او را برای نقش دایی جان ناپلئون انتخاب کرده که چقدر هم بجا و درست است.
اما با همه این احوال و زحمات، سال 57 مجبور به درخواست بازنشستگی می‌شود، درست در ایامی که حضور شما در تلویزیون ممنوع شده‌ است. لابد این همزمانی سخت بود.
اواخر سال 57 به کار من در تلویزیون خاتمه داده شد. سال 58 هم به آقای رشیدی گفتند که تقاضای بازنشستگی کند. در پاسخ هم نوشتند که شما به افتخار بازنشستگی نائل شدید و صبر ‌کنید تا جدول حقوق‌ها مشخص شود اما حقوقی به عنوان بازنشستگی به او پرداخت نشد تا اینکه یک روز صبح در یک روزنامه دیدم که نوشته شده: «داوود رشیدی پاکسازی شد». برای ایشان هم یک نامه آمد که چون کاری از شما بر نمی‌آید در اختیار امور اداری قرار گرفته‌اید. آقای رشیدی در 40 سالگی با آن تحصیلات دیگر کاری از دستش برنمی‌آمد؟! یک بار پیگیر کارش شد و جلسه‌ای گذاشتند. از جلسه که به خانه آمد، پیگیر نتیجه شدم و گفت چند تا جوان 19-18 ساله به من گفتند که شما متهم به رشوه هستید! احتمالاً منظورشان این بود که از فلان سریال فلان قدر گرفتی تا تصویبش کنی. این اتهام در حالی مطرح شده بود که آقای رشیدی به تنهایی اختیار تصویب یا رد یک پروژه را نداشت. گروهی متشکل از آقای نصیریان، جلال ستاری و... در این باره تصمیم می‌گرفتند. به هر حال این اتهام واهی و بدون مأخذ را مطرح کرده بودند و وقتی آقای رشیدی از آنها سؤال کرده بود خلاصه‌اش اینکه سخت بود. در همان ایام حقوق بازنشستگی پدر آقای رشیدی که بازنشسته وزارت خارجه بود و کمک‌یار جدی ما، قطع شد. ایشان هم پول و ثروت افسانه‌ای که این روزها می‌شنویم نداشت. یک خانه آبرومند در خیابان فرصت داشت که به باد رفت، خودش هم از ایران رفت و به فاصله کوتاهی سکته کرد. روزهای خیلی سختی بود ولی به هر حال کم کم پیشنهادهای سینمایی شروع شد و اولین کار سینمایی‌شان بعد از این دوران «بازرس ویژه» به کارگردانی آقای منصور تهرانی بود. از سال 59 تا 62 آثار سینمایی زیادی بازی کرد «شیلات»، «تاتوره»، «بی‌بی چلچله» و... اما از سال 62 دوباره سوء‌تفاهم‌های دیگری پیش آمد که آقای رشیدی هیچ‌وقت پیگیر نشد. گفت عیب ندارد کارهای دیگر می‌کنم. سریال بازی کرد، ترجمه کرد و...
سال 58 اجرای نمایش «پوست یک میوه روی درخت پوسیده» در تئاتر شهر با توجه به همین فضای ایجاد شده، چطور شکل گرفت.
خیلی هم به حال و هوای آن روزها می‌خورد درباره سرنوشت یک دیکتاتور بود. نمایشی تک نقش که خود آقای رشیدی آن را بازی می‌کرد و امیر نادری طراحی نور و پوستر و لباس را به عهده داشت. در روز اجرا همراه با دکتر ساعدی در صف ایستاده بودم، یک نویسنده و مترجم که همسرش هم بازیگر است و این روزها در کانادا تشریف دارند پشت من و دکتر ساعدی بودند. ایشان مخصوصاً وقتی دیدند من و دکتر ساعدی جلوی آنها ایستادیم، با صدای بلند گفتند این چه انقلابی است که هنوز هم داوود رشیدی نمایش می‌گذارد. این اعتراضی بود که من به گوش خودم شنیدم. در سکوت دکتر ساعدی به نگاه کرد و من به او. برای اجرای این نمایش آقای رشیدی آنقدر اذیت شد که بعد از چند شب اجرا توان نداشت و ادامه نداد.
در حالی که به گفته خودشان فعالیت ایشان در سینما و تئاتر برای گذران زندگی بوده، اگر نه علاقه اصلی‌شان تئاتر است.
بله اما بعد از اتفاقات این نمایش آقای رشیدی نمایش کار نکرد تا سال 71 و «پیروزی در شیکاگو» که نقطه عطفی برای شروع تئاتر حرفه‌ای ایشان پس از انقلاب بود. این نمایش مثل بمب ترکید. تئاتر شهر را خودمان جارو زدیم و خودم توالت و دستشویی را شستم. بوفه‌اش که تعطیل بود را راه انداختیم. استقبال خوبی از آن شد و پر فروش‌ترین نمایش ایران پس از انقلاب بود. این حجم استقبال عجیب بود چون آن موقع مثل الآن نبود که تئاتربین داشته باشیم اما نمایشی که می‌توانست مدتها اجرا شود به یک باره متوقف شد. به خوبی به خاطر دارم که روی تراس در حال پهن کردن لباس بودم (سکوت و گریه) که آقای رشیدی آمد و گفت اجرای نمایش تعطیل شده است. وقتی دید من خیلی ناراحتم با همان حالت امیدواری همیشگی گفت برای چه ناراحتی، اتفاقی نیفتاده، یک کار تازه انجام می‌دهیم. ولی آن موقع این نمایش برای ما و جمعی که درآمدشان از این اجرا بود خیلی مهم بود. برای اینکه کار برای بچه‌ها خاطره شود و یادآور تئاترهای لاله‌زار باشد دستمزدشان را روزانه پرداخت می‌کردیم. آقای رشیدی آنقدر آدم خوش بینی بود که هیچوقت نه گلایه‌ای از او شنیدم و نه شکایت و نه اینکه بخواهد مرتب در بوق و کرنا کند که با من این طور رفتار شده و با سختی زندگی می‌گذرانم. به من هم می‌گفت اگر جایی بگویی که شرایط سخت است دوستانمان ناراحت می‌شوند و دشمنان خوشحال. البته ما که دشمنی نداشتیم. از میزان خوش بینی‌اش همینقدر بگویم که در دوره بیماری هم اگر کسی به دیدنش می‌آمد و می‌گفت «آقای رشیدی بهترین» رو به من می‌کرد که مگه من مریض بودم. تو گفتی من مریضم. خوشش نمی‌آمد به کسی بگوییم مریض است. در مکالمه تلفنی هم اگر کسی می‌گفت بهترین؟ می‌گفت من خوب بودم، خوبم!
به همین خاطر در خاطره جمعی آنچه از آقای رشیدی ثبت شده تصویر زندگی در اوج است.
ولی دوره‌های حسرت‌انگیزی برای من وجود دارد. بالاخره یک سال‌هایی، دوره کار است. این صدمات پی‌درپی آدم را فرسوده می‌کند و بدون اینکه بفهمی لطماتی به سلامتی وارد می‌کند که بعدها اثراتش معلوم می‌شود. البته زندگی ما الحمدلله همیشه خوب بود (لبخند).
یکی از ویژگی‌های داوود رشیدی به عنوان کارگردان تئاتر انتخاب صحیح متن و به اصطلاح زمانه‌شناسی ایشان است.
بله. این خیلی مهم است که روحیات مردم را بشناسی و متنی که انتخاب می‌کنی متناسب با حال و هوای جامعه‌ات باشد. نمایش «پوست یک میوه روی درخت پوسیده» قصه یک دیکتاتور و متناسب با حال و هوای آن روزها بود. زمانی «پیروزی در شیکاگو» را انتخاب کرد که مردم نسبت به سرمایه‌داری جبهه داشتند. این نمایش را آقای بیضایی و آقای رشیدی ترجمه کردند. حس کردند مردم نیاز به تفریح دارند اشعار بین نمایش را هم ترجمه کرده و خانم ناهید کبیری آن را منظوم کرد. آقای بابک بیات آهنگسازی کرد و علیرضا عصار و فؤاد حجازی روی صحنه پیانو و ساکسیفون ‌نواختند. نمایش «منهای دو» را برای امید دادن به مردم انتخاب کرد. داستان دو نفر که با بیماری مهلکی دست به گریبان هستند اما سرانجام نمایش امید بود. ترجمه نمایش‌ «آقای اشمیت کیه» همزمان شد با درگیریش با بیماری سرطان و نیاز به شیمی درمانی و رادیو تراپی. خانم شهلا حائری این نمایشنامه را ترجمه کردند که بعدها بارها اجرا شد و کاش در آخرین اجرا که آقای راد هم حضور داشتند یادی از آقای رشیدی می‌شد. دلیل انتخاب این متن نگاه به این واقعیت بود که جامعه هویت را از تو می‌گیرد و مجبورت می‌کند که فکر کنی نفر دیگری هستی. این متن هم مناسب دوره خودش بود.
در ایام درگذشت آقای رشیدی خیلی‌ها پی به رابطه متفاوت سینا و آقای رشیدی بردند. ارتباطشان با همه کودکان خوب بود.
بله آقای رشیدی به بچه‌ها خیلی احترام می‌گذاشت. اگر بچه‌ای در میهمانی بود، همه را رها می‌کرد، وقتش را با او می‌گذراند، قصه می‌گفت، بازی می‌کرد و می‌خنداند تا حوصله بچه سر نرود. بچه‌های خواهر من بهتر پاسخ این سؤال را خواهند داد که رابطه‌ عمو داوود با بچه‌ها چطور بود. از یک بچه هیچ چیز را دریغ نمی‌کرد. اما در ارتباط با سینا من همان رابطه‌ داوود‌ با لیلی و فرهاد را به عنوان یک پدر -که هم مراقب روح و هم مراقب جسم بچه‌ها بود بدون اینکه تظاهر یا بزرگنمایی کند- دیدم. با سینا دوباره برگشت به همان احساساتی که با فرهاد داشت. دوباره همان رابطه تکرار شد. همان رابطه‌ای که دیدنش در 21 سالگی برایم کمی عجیب بود چون ما خانواده‌ای با 5-6 خواهر و برادر بودیم و عموهایم هر کدام همین تعداد فرزند داشتند. رفتار بزرگترها با ما اگر چه خوب بود اما رفتار آقای رشیدی متفاوت از همه بود. توجهی که از آقای رشیدی به فرهاد می‌دیدم خیلی جالب و عجیب بود. دوباره همان توجه را با سینا تجربه کردم. در نبود لیلی هیچوقت اجازه نداد کسی غیر از خودمان مراقب سینا باشد. هر شب برایش قصه می‌گفت و تا 9 سالگی سینا کنار او می‌خوابید. فوت آقای رشیدی به سینا خیلی لطمه زد. در مصاحبه‌ای با آقای پوریا تابان به این سؤال که دوست دارید سنگ نوشته قبرتان چه باشد، پاسخ داده بود که مرگ را به عنوان یک اتفاق منفی نمی‌بینم یک حقیقت است ولی از فکر اینکه نوه‌ام هنوز معنای مرگ را نمی‌فهمد متأثر می‌شوم. در ادامه خواسته بود که روی سنگ قبرش بنویسیم «آمدم دیدم رفتم» که برگرفته از متن سزار است که آمدم دیدم پیروز شدم. به نظر من هم به تعبیر آقای نصیریان این آمدن و رفتن بی‌جهت و بدون فایده نبود.‌

داستان یک آشنایی

سال 46 به تلویزیون رفتم و در هفته یک برنامه 10 دقیقه‌ای ضبط شده داشتم. آقای رشیدی آن زمان کارمند تلویزیون نبود اما در گروه فرهنگ و هنر تلویزیون، برنامه‌های تئاتری داشت. رابطه تنگاتنگی با تلویزیون بویژه تئاترهای شهرستان‌ها داشت. به همراه آقای نصیریان و آقای جوانمرد از طرف تلویزیون برای تئاتر به شهرستان‌ها می‌رفتند. داستان آشنایی ما اما مربوط به فضای خارج از تلویزیون است. سال 47 کاملاً تصادفی و توسط دوست صمیمی برادرم با آقای رشیدی آشنا شدم که همچنان برای من مثل برادر است و فرهاد و لیلی و سینا را خیلی دوست دارد- با آقای رشیدی قرار داشت و من و برادرم هم آنجا بودیم. این دیدار اصلاً به قصد آشنایی نبود. آقای رشیدی را معرفی کرد و گفت ایشان را می‌شناسی. گفتم قیافه‌شان برایم آشناست، ولی نمی‌شناسم. گفت تئاتری است، از اروپا آمده و کارش هم خوب است. داوود آن روزها به خاطر تئاتر بین روشنفکرها مطرح بود. نمایش «در انتظار گودو» را بتازگی در جشن هنر شیراز و بعد هم در شب‌های شعر خوشه و انجمن ایران و امریکا اجرا کرده بود. البته ایشان معتقد است شب‌های شعر خوشه را بعد از انجمن ایران و امریکا اجرا کرد که خیلی مورد استقبال قرار گرفت و شب سوم می‌خواستند جلوی اجرا را بگیرند. به هر حال نمایش پر از حرف بود و آن جمع هم متعلق به نویسندگان و شعرا و مجله خوشه‌ احمد شاملو بود. من این نمایش را در دورانی که با آقای رشیدی نامزد بودیم در سالن نمایش ایران امریکا دیدم. پس از اولین دیدار، یکی دو بار از طرف من یا از طرف آقای رشیدی تلاش شد که باز همدیگر را ببینیم. یک روز من را برای ناهار به منزلشان دعوت کردند و بعد به شکل جدی با برادرم صحبت کردند که «پدر و خانواده‌ام اصرار دارند که ازدواج کنم و به نظرم این انتخاب، انتخاب خوبی است ولی باید کمی با هم معاشرت داشته باشیم، به خاطر فرهاد. چون مهمترین فرد زندگی‌‌ام فرهاد است و برایم مهم است که همسر آینده‌ام با او ارتباط بگیرد.» آن روزها با وجود اینکه خیلی جوان بودم اما به جای حسادت، حس خوبی از این تعهد در من ایجاد شد. پیش خودم گفتم کسی که اینچنین در مقابل بچه‌اش احساس مسئولیت می‌کند حتماً بعدها در مقابل خانواده‌اش مسئول خواهد بود. آن روزها که داوود تازه فوت شده بود دلم می‌خواست هر کس هرآنچه از داوود به یاد دارد برایم تعریف کند. خسرو شجاع‌زاده یک هفته قبل از فوتش به دیدار من آمد. حالش خوب نبود. هر چقدر اصرار کردم که بنشین دو کلمه با هم حرف بزنیم، تو در دوره‌ای با داوود بودی که من نبودم یک شکلات از رو میز برداشت و گفت «می‌آیم و مفصل با هم حرف می‌زنیم فقط این را بگویم که داوود به خاطر فرهاد دو سال کار نکرد.» آقای رشیدی از همان برخورد اول خیلی با شخصیت و دوست داشتنی بود. مثل همه حرف نمی‌زد، متفاوت بود. با بقیه فرق داشت. از احترامی که برای یک زن قائل بود خیلی خوشم آمد. نمی‌نشست تا خانمی که همراهش بود بنشیند. محال بود جلوتر از من از در بیرون برود. غیرممکن بود من را جلوی در خانه برساند و خودش پیاده نشود که در را برای من باز کند. همیشه همین طور بود و با همه همین طور بود.

«حسن کچل» در ایستگاه باغ دوقلو

سال 47 بود. تازه ازدواج کرده بودیم. لیلی هنوز به دنیا نیامده بود و فرهاد 6-7 سال بیشتر نداشت. خانه باغ بزرگی در خیابان نیاوران داشتیم که البته اجاره بود، آن هم با کمک پدر آقای رشیدی. حقوق‌شان آنقدر ناچیز بود که به زور کفاف زندگی را بدهد. پدرش همیشه می‌گفت هر خانه‌ای که می‌خواهید اجاره کنید، اجاره‌اش با من. یک شب آقای رشیدی که به خانه آمد گفت میهمان دارد و میهمانش یک نویسنده جوان است که می‌خواهد نمایشنامه‌اش را بخواند تا اگر پسندیدیم در سنگلج اجرایش کنیم. این جوان لاغر اندام ریزنقش آن شب برای اولین بار در خیابان نیاوران، ایستگاه باغ دوقلو به خانه‌مان آمد. علی حاتمی قصه «حسن کچل» را از ابتدا تا انتها خواند. موقعیت طوری بود که فکر کردم اجازه دارم بنشینم و گوش بدهم. خیلی جوان بودم. آدم در جوانی قدر هیچ چیز را نمی‌داند. تشخیص نمی‌دهد که چه اتفاقاتی دارد در اطرافش شکل می‌گیرد. آقای رشیدی با وجود مخالفت‌هایی از این جنس که «حسن کچل» به سبک کاریت نمی‌خورد نمایش را در تالار سنگلج فعلی و 25 شهریور سابق اجرا کرد. اجرای خیلی موفقی هم بود. تمام رسم و رسوم مردمی و عامیانه و زیبایی که در قصه‌های فولکلور هست را داشت از زبان زرگری تا رقص شاطری و... آقای پرویز فنی‌زاده نقش حسن کچل را بازی ‌کرد و آقای اسماعیل داورفر نقش همزاد را. در نسخه سینمایی کار هم آقای رشیدی خیلی دلش می‌خواست که آقای حاتمی هم آقای فنی‌زاده را انتخاب کند ولی در نهایت آقای صیاد انتخاب شد و ایشان هر دو نقش را بازی کردند. به اعتقاد من هم نسخه سینمایی‌اش موفق بود و هم نمایش‌اش. ماجرای آشنایی علی حاتمی با داود رشیدی به هنرکده هنرهای دراماتیک برمی‌گردد. او در رشته نمایشنامه‌نویسی درس می‌خواند و آقای رشیدی یکی از اساتید این دانشکده بود.آقای حاتمی اما در دانشکده نماند و تحصیلاتش را نیمه‌تمام رها کرد. همیشه گفته‌ام لابد ایشان به درستی فکر کرده این دانشکده اضافه بر آن چیزی که خودش می‌داند قرار است چه چیزی به او یاد بدهد؟ هر بار که او را می‌دیدی پر از قصه بود. همیشه فکر می‌کردم این قصه‌ها و این جملات و نثری که شبیه هیچ یک از نثرهای فاخر کتاب‌های قدیمی نیست از کجا می‌آید. نثری که مخصوص خودش بود و خودش هم چه خوب ‌گفت که «خوب یا بد مثل بقیه نیست».

میهمانی پرخاطره

در روزهای اول آشنایی بعد از چند ملاقات حضوری، آقای رشیدی یک روز من را برای ناهار به منزلشان دعوت کرد. تأکید داشت که با مادر زندگی می‌کند و در میهمانی چند نفر از دوستانش هم حضور دارند. یکی از میهمانان دکتر غلامحسین ساعدی بود و دیگری محمدعلی جعفری. هر دو را می‌شناختم. دکتر ساعدی مطبش در محدوده محله ما در خیابان دلگشا بود. چسبیده به مدرسه حجت که مرضیه و سوسن تسلیمی شاگردش بودند. آن طور که خودشان تعریف می‌کنند برای شیطنت پای پنجره مطب آقای دکتر ساعدی می‌رفتند که پنجره‌اش به حیاط مدرسه باز می‌شد و صدا می‌زدند «آقای دکتر...» اسم دکتر ساعدی را به عنوان نویسنده شنیده بودم اما نمایشنامه‌هایش را نخوانده بودم. آن روزها 21 سال داشتم و خانواده‌ام خیلی اهل تئاترهای مدرن نبود. آقای محمدعلی جعفری را اما خوب می‌شناختم. به خاطر فیلم‌های سینمایی که بازی کرده بود. مادرم خیلی اصرار داشت سینما برویم و فیلم‌های روی پرده را ببینیم. از دیدار با محمدعلی جعفری شوکه شده بود چون یکی از بزرگترین هنرپیشه‌های آن دوران بود. بخصوص «مرفین» که از نظر ما شاهکار بازیگری بود. ایشان هم در گروه داود بودند. برایم خیلی جالب بود که آن روز این دو نفر را از نزدیک دیدم. مادر آقای رشیدی هم قیمه‌ خوشمزه‌ای درست کرده بود و خلاصه نمی‌دانم آن دو سه ساعت را در مقابل آن دو نفر چطور گذراندم. این اولین برخورد من با دکتر ساعدی از دوستان خیلی صمیمی آقای رشیدی بود. نخستین نمایش ایرانی تلویزیونی که آقای رشیدی کارگردانی کردند «خوشا به حال بردباران» نوشته غلامحسین ساعدی بود. بعدها نمایش «دیکته و زاویه» و «وای بر مغلوب» را کارکردند که فهیمه راستکار، پرویز فنی‌زاده، مرضیه برومند و سوسن تسلیمی از بازیگران آن بودند. پرویز فنی‌زاده چند روز بعد به خاطر عمل آپاندیس نتوانست برای اجرا بیاید و آقای رشیدی آن را بازی کردند. بعد هم نمایش «پرواربندان» که آقای محمدعلی جعفری کارگردانی کردند و آقای رشیدی بازی.‌

یادداشت
مانند  ماهی در آب

شهلا حائری
نویسنده، مترجم و استاد زبان و ادبیات فرانسه‌
 خاطرات ، زمان و تاریخ نمی‌شناسد. داوود رشیدی کی به دنیا آمد و کی رفت؟ برای من همچنان هست با آن نگاه شوخ و چالشگر، با لبخند دائمیش، با صدای پرطنین دلنشینش... خاطراتش با من است اما.... دلم برایش چه تنگ!
آشنایی من با داوود رشیدی به زمان تولدم برمی‌گردد. عموزاده هستیم اما نزدیکیش با پدرم بیش از یک نسبت خویشاوندی بود. تا زمان رفتنش جزوی از ما و خانواده‌مان بود. پس از رفتن پدر و مادرم، ستونی بود در خانواده‌ام، حافظ انسجام و اصالتش. اگر از راه گذشتگانمان کمی منحرف می‌شدیم، بی‌درنگ سرجایمان می‌نشاند. راه نیاکان، سنت‌ها و آیین‌ها چه سان برای این مرد نوآور و دنیادیده و روشنفکر ارزشمند بود. این خصوصیات به ظاهر متناقض اما در واقع مکمل و هماهنگ، از او انسان و هنرمندی فرا زمان و پربار می‌ساخت که سنت و نوآوری را با هم آشتی می‌داد.
اولین همکاری‌مان نمایشنامه «منهای دو» بود. هنگامی که ترجمه این نمایشنامه را شروع کردم با چهره دیگری از او آشنا شدم: چهره هنرمند و کارگردانی که انتظار دارد کار در اسرع وقت و دقت و کیفیت تمام انجام شود. فکر می‌کنم هرگز چنین فشاری برای تحویل کار بر من نیامده بود! روزی چند بار زنگ می‌زد تا از روند کار با خبر شود و مطمئن شود که تمام وقتم به ترجمه می‌گذرد! دوران تمرین نمایشنامه هم دوران بسیار شیرینی بود. جو، شاد و در عین حال جدی بود. داوود رشیدی مانند ماهی در آب به این سو و آن سو می‌لغزید، گاه از روی صحنه سر در می‌آورد تا درس بازیگری دهد، لحظه‌ای دیگر روی صندلی تماشاگران به نظاره می‌نشست. می‌خندید، درس می‌داد، با مهربانی گاهی هم تشر می‌زد.
هنگامی که به او فکر می‌کنم بی‌اختیار لبخندی بر لبانم می‌نشیند. داوود رشیدی حضور داشت. آدم‌ها گمان می‌کنند که کافی است در جایی باشند و دیگر حضور دارند، در حالی که گاهی فقط جسمی یا صدایی از آنان آنجاست. داوود رشیدی هر جا که بود، کاملاً حضور داشت حتی پای تلفن هر چند که کوتاه و مختصر و مفید سخن می‌گفت، تأثیر‌گذار بود. در حضورش، اشتیاق و هیجان بود، اشتیاق به زندگی، به کار، به هنر، به خانواده، به خوشی‌های ساده زندگی...
اکنون نیز حضور دارد. در تئاتر امروز ایران که داوود رشیدی پس از «در انتظار گودو» مسیری نو به آن بخشید؛ در تماشاگرانش که با او به دنیای تئاتر و سینما سفر کرده‌اند، در میان دوستان و آشنایان و خویشاوندان که از لطیفه‌ها و سخنان و منش او سخن می‌گویند، در آیندگانی که هنوز نیامده‌اند و شاید او را نخواهند شناخت اما ناخودآگاه تأثیر حضورش را در عرصه اندیشه و تئاتر حس خواهند کرد. در کتابخانه‌اش که کتاب شعر پُل الوار انتظارش را می‌کشد تا داوود رشیدی شعر «آزادی» را هر روز با صدای بلند و گیرایش دکلمه کند.
داوود رشــــــــــــیدی همچنان با ماست.‌



آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7394/1/548487/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها