مردی با چشمان حادثه ساز
افشای راز قتل در گورستان
محمدبلوری - روزنامه نگار
در فضای تیره چایخانه، بر فراز سر مشتریان چتری از دود چپق و قلیان با پیچ و تاب ملایمی، در تردید ماندن و پراکنده شدن بود که همه با هجوم نسیمی در هم پیچید. پهلوان رو به پیرمرد گفت: «صفای قدمت اوستا قاسم» و از سرخاکساری مشت دست باندپیچی شدهاش را برسینه پهن و عضلانیاش فشرد، مشت دستی چنان بزرگ و پت و پهن که چون کله یک قوچ کوهی قوی ضربه زن و کوبنده بهنظر میآمد. سرپنجهای که در آن شب چون دریای خروشان، در میان تختهپارههای قایقهای درهم شکسته در جستوجوی دوستان ماهیگیرش زخمی هولناک برداشته بود. حیدر با نگاهی به چهره تکیده و استخوانی بنای پیر آبادی گفت:
غمگین و دل شکسته نبینمت اوستا قاسم. چایات را بنوش برایم تعریف کن که چه حادثهای پیش آمده؟
مرد پیر از سر احتیاط با نگاهی بیمناک به اطراف چشم گرداند، سر میان دو ستون بازوهایش خم کرد و به آرامی گفت: پهلوان به لطف خدا روزگارم بد نیست، تن سالم و توانی دارم که بتوانم لقمه نانی از راه حلال بهدست آورم و به سر سفره عیالم برم. اما پهلوان...
مرد خاموش ماند و با سر خمیده، قوزه پشتاش در زیر کت گشادش برآمدگی بیشتر پیدا کرد. سر به روی میز خم کرده بود که حلقهای از طره خاکستری موهایش روی پیشانی اش تاب خورد و عرق میان شیار چروکهای صورتش جوشید. آنگاه قطره اشکی از روی برآمدگی گونه استخوانیاش روی میز چکید و بغض در گلویش شکست.
پهلوان حیدر به دلداری بازوی پیرمرد را میان انگشتانش فشرد، سر جلو برد و در گوشش با زمزمه گفت:
- پدر آرام باش. با من درددل کن. قولمیدهم هر مشکلی که داشته باشی کمکت کنم.
پیرمرد با نفس عمیقی که کشید، آرام گرفت. سرانگشتی به چشمهای اشکآلودش کشید و گفت:
- شرمندهام پهلوان، راز قتلی در سینه دارم که خوابم با کابوس همراه است و در بیداری آرام و قرار از من گرفته، اگر پنهانش کنم رسم جوانمردی نیست که قاتلی از مجازات فرار کند، اما اگر این را فاش کنم جان زن و فرزندانم به خطر میافتد.
پهلوان حیدر پرسید. پدر این قاتل کیهست و چهکسی را کشته؟
پیر جواب داد، قاتل یکی از قدارهبندهای سیاهپوش حاکم است که در جریان حفاری در قبرستان متروکه قدیمی برای پیدا کردن عتیقه، میرزا کاظم باران ساز را کشته.
حیدر از تعجب به بنای پیر خیره نگاه کرد و پرسید:
قداره بندهای این حاکم ظالم؟ میرزا کاظم باران ساز را کشته؟
پیرمرد گفت: اما هیچکس جز من از این راز جنایت خبر ندارد پهلوان. برای همین امشب آمدهام از شما راه چارهای بگیرم.
ادامه دارد
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه