روایت کارگردان «سرو زیرآب»از روزهای دفاع مقدس و آزادی خرمشهر
خرمشهر رؤیای کودکی ام
محمدعلی باشه آهنگر
کارگردان
پاییز 1360 بههمراه گروه نمایشی از آبادان که تازه از محاصره بیرون آمده بود به شیراز رفتم. نمایشی را برای جذب نیروی داوطلب آماده کرده بودیم. نمایش در مدرسه عشایر شیراز مورد استقبال تماشاگران قرار گرفت. بسیاری از تماشاگران از مهاجرین جنگ بودند که از شهرهای جنوبی و غربی به شیراز مهاجرت کرده بودند. بیش از یکماه و روزی دو اجرا میرفتیم و گاهی شبها هم در اجراهای ویژه برای خانواده شهدا، رزمندگان اعزامی از پادگان شهید عبدالله مسگر، شرکت داشتیم. در یکی از اجراهای مدرسه عشایری دختری جوان را در میان تماشاگران دیدم و این دیدار یکطرفه تا سه بار تکرار شد. من که هنوز 19 سالگی را نگذرانده بودم تصمیم گرفتم با او آشنا شوم و به خانهشان بروم. امری عجیب که نمیدانستم چگونه باید به پیشوازش بروم. خواهر یکی از بازیگران که از قدیم هم همسایهمان بود مسئول بازرسی ورودی نمایش بود. چون هنوز چند روزی از ترور سنگین و ناجوانمردانه شهید دستغیب نگذشته بود و بیم آن میرفت که بمبی در سالن نمایش منفجر شود و قریب 500 تماشاگر را دچار مشکل کند. از زهرا خانم که همسر مؤمن و قاری قرآن داشت خواستم که نشانی دختر جوان را به فوریت بگیرد تا من با او صحبت کنم. او با زیرکی تمام این مأموریت را انجام داد و پیش از آنکه نشانیاش را بگیرد نظرش را درباره من که روی صحنه بازی میکردم جویا شده بود. او نیز از من خوشش آمده بود و همان شب نشانی خانهشان را پیدا کردیم و میهمان سفرهشان شدیم. همان شب او را از مادرش خواستگاری کردیم. او شانزده ساله بود و من نوزده ساله. سهماه بعد ازدواج کردیم و من ملزم به شروطی بودم که او برایم نهاده بود. مهمترین شرط بردنش به آبادان و زندگی زیر آتش بود. شرطی که وقتی قرار شد اجرایش کنم تقریباً ناشدنی بهنظر میرسید. آبادان با تمام شهرهای جنگی فرق میکرد. سکنه اندکی در شهر مانده بودند که همگی چه زن و چه مرد رزمنده واقعی بودند و برای ورود و اقامتشان میبایست کارت موقت اقامت تهیه میشد. همان روادیدی که برای ورود به هر کشوری لازم است. برای اخذ کارت اقامت مدارکی لازم بود که اثباتش برای یک نوجوان شانزده ساله بهسختی امکانپذیر میشد. او کوتاه هم نمیآمد و من چون شرط هنگام عقد را پذیرفته بودم به هرجان کندنی بود او را با خود به آبادان بردم. بهار سال 1361 به آبادان رفتیم. خانه پدریم در نزدیکی مسجد موسیبنجعفر(ع) و کلیسای زیبای پروتستانهای آبادان بود. مسجد را پدرم و شهید استاد علی مالگرد ساخته بودند. دیوار این دو بنای مقدس یکی است و منارههای بلند مسجد در کنار ناقوس کلیسای پروتستانها نشان وحدتی خدشهناپذیر از دیرباز در این شهراست.
میهمان جوانم قاطع بود و هر چه میخواست به آرامی میگفت و من که او را دوست داشتم باید برای او مهیا میکردم... هنوز یک ماه از آمدنمان به آبادان نگذشته بود که خبر رسید عملیاتی سنگین برای آزادی خرمشهر در پیش است. من در یکی از گروههای خبری قرار بود از سه محور در عملیات دهم اردیبهشت شرکت داشته باشم. اما با این دخترک دوستداشتنی نمیدانستم چه کنم. زندگی ما خلاصه شده بود از یک زیرانداز و لوازمی کهنه که پساز انتقال اثاثیه خانه پدریم به خارج از آبادان مناسب یک عروس نوجوان نبود. نه تلویزیون، نه یخچال، نه کولر، نه فرش نه رختخواب نو و بسیاری دیگر. رزمندگان آبادان که همسرانشان در شهر زندگی میکردند در شرایط سختی مقاومت میکردند. نه آب و نه برق و نه امنیت و نه آسایش و نه بازار و نه... فقط به عنوان همدم و شریک وفادار زندگی در جایجای شهر انفرادی و جمعی به سر میبردند. یکی از این مکانها هتل شقایق بود که بسیاری از همسران بچهها در اتاقهای کوچک هتل بهسختی دوام آورده بودند. اما دخترک نوجوان و عروس تنهای من ترجیح میداد خانم خانه پدریم باشد. او در ظاهر نمیترسید ولی آزمایشش کرده بودم که وقتی نیستم میترسد ولی بهخاطر اینکه او را از شهر بیرون نبرم هیچ وقت نتوانستم به او اثبات کنم که میترسد. مجبور بودم برای آنکه خدای ناکرده آسیبی به او نرسد برایش اسلحه تهیه کنم. یک اسلحه غنیمتی از عملیات آبادان داشتم که با خشاب 90 گلولهای برایش آوردم. آموزش مختصری به او دادم و از او خواستم برای مدتی به هتل شقایق نزد همسران دیگر بچهها برود. پا پی که شد گفتم برای عملیات آزادی خرمشهر باید بروم. سکوت ترسناکی حاکم شد و او که میدانست اگر مقاومت کند ممکن است برای محافظت از جانش هم که شده او را از شهر خارج خواهم کرد، پذیرفت که به هتل شقایق برود. شهیدان بزرگی بههمراه خانوادههایشان در هتل بودند. شاید آخرین شهید بزرگوار شهید سعید طاهری باشد و شهیدانی همچون ابراهیم صابری، والاآزادپور، منصور عطشانی و بسیاری دیگر قدوم مبارکشان را بر پلههای این هتل نهاده بودند. او را به هتل بردم و به او قول دادم که اگر خرمشهر آزاد شد به هر شکل ممکن او را به آنجا و مسجد جامع خواهم برد. قولی که فکرش را نکردم چگونه؟ من در یکی از گروهها به دارخوین رفتم. گروه دیگری که حسن برزیده و محمدکاظمزاده، از دوستان عزیزم با آن همراه بودند به محور دیگری رفتند و من که علاقه داشتم با آنها بروم در محور دارخوین ماندم. قرار بود از چند محور که مهمترین آنها عبور از رودخانه کارون بود و بازپسگیری جاده اهواز خرمشهر هدف اصلی بود، عملیات آغاز شود. همانجایی که پل معروف آزادی زده شد و هنوز طوفانهای عجیب و آخرالزمانی و خروش رودخانه کارون را نمیتوانم از یاد ببرم. خودرو یکی از گروهها در میدان مین گرفتار شده و چند نفر از بچهها را زمینگیر کرده بود. شوربختانهتر وقتی موتورسواران دوترکه امداد برای نجات آنها میروند موتور هم روی مین میرود و موتورسواران هم بشدت مجروح میشوند. در آن گروه شهید مهدی اکبریزادگان و در ادامه شهید منصور عطشانی نیز حضور داشتند. (این دو بزرگوار سال 1393 و 1394 به شهادت رسیدند) از طرفی خبر رسید که حسن برزیده و محمدکاظمزاده که با موتور تریل 250 بیشازحد به عراقیها نزدیک شدهاند با گلوله تانک زخمی شده و موتور آنها به دست عراقیها افتاده است. این خبر چون پتکی گران بر سر من خراب شده بود. عروس نوجوانم را به خانه آنها در هتل شقایق برده بودم و حالا نمیدانم چه بر سرشان خواهد آمد. هرچه تلاش کردم که حسن و محمد را بیابم یا حداقل دوربینهایشان را که سوپرهشت و یاشیکا بود به دست بیاورم و فیلمها را برای ظهور تعیین تکلیف کنم فایدهای نداشت اما مطمئن بودم حسن و محمد دوربینها را از خود دور نخواهند کرد. با تحقیقات بیشتر فهمیدم که هر دوی آنها را به سختی از منطقه نبرد به عقب رسانده و به ماهشهر اعزام کردهاند و احتمال قریب به یقین چون خانواده مادری هر دو از شیراز و برازجان بودند، آنها را به بیمارستانهای شیراز اعزام خواهند کرد. از سوی بچهها در دارخوین به من مأموریت داده شد که به فوریت با موتور به آبادان رفته و با هر ترفندی است خانواده هر دو را به ماهشهر و شیراز روان کنم. موتور تریلی گیر آوردم و به همراه غلام رونده مجبور شدیم مسیر خطرناک و زیر آتش دارخوین تا آبادان را از روی جاده آسفالته دارخوین به آبادان طی کنیم. بیش از حرکت بچههایی که تصاویر «صور من المعرکه» (تصاویر تلویزیونی عراق) را ضبط میکردند موتور و خودروهای بخش تبلیغات را که به دست بعثیها افتاده بود را ضبط کرده بودند و این بشدت من و غلام را آزار میداد. آنقدر آتش گلوله و صدای هواپیماهای عراقی و خودی در آسمان منطقه زیاد بود که من و غلام نمیتوانستیم صدای یکدیگر را بشنویم و آتش تمرکز هر دوی ما را که گاهی مجبور میشدیم ویراژ هم برویم، بهم می زد. وارد آبادان که شدیم خالی از سکنه همیشگی بود. زیرا از آن سوی اروند نیز شهر آبادان زیر آتش سنگین قرار داشت. در گوشهای ایستادیم و سعی کردیم راهی برای خبر رساندن بیابیم. البته میدانستیم که بچههای تعاون حتماً این مسئولیت را بهتر انجام خواهند داد اما یا نمیبایست میپذیرفتیم یا حالا که آمدهایم باید با بهترین شکل با حفظ روحیه این مهم را به انجام میرساندیم. غلام گفت من اصلاً با تو به هتل نمیآیم. چون هم مجرد هست و رویم نمیشود در جمع خانوادهها حاضر باشم هم طاقت ندارم. او را به تبلیغات رساندم و قول داد منتظرم خواهد ماند تا بازگردم. به سرعت بهسمت هتل رفتم. فاصله هتل شهدا تا خط نوار مرزی کمتر از 700 متر بود و گلولههای آرپیجی زمانی و گلولههای خمپاره 60 میلیمتری خوراک همیشگی خیابانهای اطراف هتل بود. چند دور از جلوی هتل بسرعت گذشتم. هتل بیسر و صدا از آدمها بود. در گوشهای نزدیک هتل ایستادم و منتظر شدم. حمد خواندم و دل را به دریا زدم و توکل بر خدا کردم و زنگ هتل را به صدا درآوردم. زنگی که تردید داشتم در این سروصدا به گوش میهمانانش رسیده باشد. پس از چند بار زنگ زدن به بالا نگریستم. یکی یکی عروسان سیاهپوش سر از پنجرهها بیرون آوردند و خیره و دلواپس مرا مینگریستند. نه میتوانستم به آنها بنگرم نه میتوانستم سر به زیر اندازم. سلام هم به سختی به زبان آوردم. سلامی که حتم دارم کسی جز من و خدایم آن را نشنید. ناگهان در هتل باز شد و همسرم بیرون آمد و بسرعت و بهگونهای که گویی پرواز میکرد خودش را به من رساند و نزدیک بود مرا در آغوش گیرد که نهیبش زدم که همه ما را زیرنظر دارند. او به بالا نگاه کرد. تازه فهمید که من برای کاری آمدهام و تازه متوجه شد که غرق در خاک و دود باروتم. پرسید و من با احتیاط گفتم که داستان از چه قرار است. در باز شد و یکی یکی چشم به راه ماندگان بیرون آمدند و در سکوت من را تحت فشار نگاههایشان گذاشتند. من گفتم که آمدهام چند فیلم با خود ببرم. از بچهها که پرسیدند گفتم که فیلمهای دوربین حسن و محمد مورد نیاز قرارگاه بوده و آنها رفتهاند ماهشهر که اگر بشود آنها را ظهور و چاپ کنند. اما اعلام کردم که بعید میدانم امکانات لابراتوار ماهشهر بتواند کار آنان را راه بیندازد و احتمال قریب به یقین به شیراز خواهند رفت و دو سه روز دیگر باز خواهند گشت. خودم هم میدانستم که هیچکس حرفم را باور نکرده است. اشکها سرازیر شد و من ناتوانتر از آن بودم که بتوانم آرامش را به آنها بازگردانم. از خدا خواستم به دل آنان بگذارد که به شیراز بروند. همانطور هم شد آنها درخواست کردند حالا که چند روز ممکن است کار حسن و محمد بهطول بینجامد. پسندیده است که به شیراز بروند. منم خواهش کردم وسایلشان را جمع کنند تا از سپاه ماشین برای بردنشان به ماهشهر را هماهنگ کنم.
ادامه در صفحه 11
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه