مردی با چشمهای حادثه ساز - قسمت چهارم
ضمانت برای آزادی
محمد بلوری
روزنامه نگار
کدخدا و یارانش به پای تپهای رسیده بودند که یک قلعه قدیمی با برج و باروی فرو ریختهای بر فراز آن به چشم میآمد، قلعهای که سالها محل استقرار امنیهها بود و با گذر زمان، در باد و باران که بر شکافهای قامت بلندش علفهای انبوه پوشانده و درختچههای انجیر وحشی روییده بود.
یک تفنگچی که بر فراز برج نگهبانی میداد. با دیدن جمعی در پای تپه، تفنگ برنواش را از روی دوشش رهاند و آماده شلیک در دست گرفت. در نور تند آفتاب که چشمهایش را میزد، ابرو در هم کشید و فریاد زد:
- شماها کیهستید؟ جلوتر نیایید ببینم.
کداخدا پیشاپیش جمع قرار گرفت، یک دستش را به نشانه آشنایی بالا برد و با صدای بلندی گفت: غریبه نیستیم. تفنگچی، من کدخدا با ریش سفیدان آبادی آمدهایم، کاظم بدشگون را ببریم که زندانی در این قلعه است. کلانتر خبر داره که آمدهایم به دیدنش تا مرد بدشگون را تحویل بگیریم. من پیش کلانتر، ضامنش شدم. نگهبان تفنگش را پایین آورد و گفت:
- ها... بله... خبر دارم. کلانتر منتظر کدخداست، بقیه همانجا منتظر بمانند. فقط کدخدا اجازه دارد وارد قلعه بشود که ضامن زندانی شده.
کدخدا گفت: شاکی خود ما هستیم. اما همه اهل آبادی رضایت دادهاند که آزادش کنیم و با خودمان ببریمش و تفنگچی نگهبان رضایت داد کدخدا وارد قلعه شود که کلانتر را ببیند و مرد «شورچشم» را با خودش ببرد که لباس شمر بر تناش کنند تا طلسم بشکند و باران ببارد...!
پس از انتظاری خستگیآور، یک لنگه دروازه بازداشتگاه با صدای قژقژ لولای زنگزدهای به روی کدخدا باز شد و قراول مسلحی که به روی بام قلعه قدیمی نگهبانی میداد، سر به پایین خم کرد و فریاد زد:
- کدخدا بیایید تو؛ کلانتر منتظره.
یک نگهبان که یونیفورم کهنه و رنگ و رو رفته امنیهها را بر تن داشت، از لای دو لنگه دروازه سر بیرون آورد و گفت: کدخدا بیایید تو.
یک لنگه دروازه که پس رفت، کدخدا قدم در دالان نمناک و نیمه تاریکی گذاشت و قراول، تفنگش را روی شانهاش جابهجا کرد و با اشاره به در یک اتاق در ته دالان نیمه تاریک گفت:
- اتاق کلانتر اونجاست، منتظر شماست. مواظب باشید زمین نخورید کدخدا.
در نیمه راه دالان یک فانوس که به سینه دیوار نصب شده بود، نور زرد یرقانی و لرزانش را به روی آجرهای قزاقی کف دالان میتاباند و بر سینه سقف پرپر میزد.کدخدای پیر که با نگاهی بیمناک و احتیاط آمیز در فضای نیمه تاریک قدم برمیداشت، یک دست را به طرف دیوار دراز کرده بود تا در صورت لغزیدن پایش، زمین نخورد. به آخر دالان که رسید، با تردید یک پایش را به درون اتاق گذاشت و نفسی به آسودگی کشید. کلانتر خودخوانده به احترام کدخدا پشت میزش بپا خاست و با لبخندی گفت:
- خوش آمدی کدخدا، چه خوب شد یادی از ما کردی؟ این مرد خپله که خود را کلانتر معرفی میکرد، قدی کوتاه و شکمی برآمده، صورتی تیره و گوشتآلود داشت یک چراغ نفتی بالای سرش بر دیوار نصب شده بود که نور لرزان و یرقانیاش حالت خوفناکی به چهرهاش میداد. کدخدا را کنارش نشاند و گفت:
- میبینی کدخدا! من با دو تفنگچی مزدور، با تفنگهای قراضهآن، جای یک گروهان امنیه شب و روز داریم امنیت این آبادی را تأمین میکنیم. آن هم با مواجب ناچیزی که هیچ کس حاضر نمیشد انجام خدمت کند. میبینی کدخدا جان حتی سهمیه نفتمان آنقدر نیست که همه جای این قلعه را روشن نگه داریم. خوب است که دو سه زندانی بیشتر نداریم وگرنه کلاهمان پس معرکه بود. با این وضع دو تفنگچی بی فشنگ چنان زهرچشمی از دزدها و قاچاقچیهای اشیای زیرخاکی گرفتهایم که جرأت نمیکنند پا توی آبادی ما بگذارند. کدخدا گفت: خب شکر خدا. اما با ریش سفیدهای آبادیمان صحبت میکنم که سهمیه نقدی بیشتری برای شما در نظر بگیرند. از مردم آبادی مخصوصاً آنهایی که دستشان به دهانشان میرسه، میخواهیم کمک بیشتری بکنند.
کلانتر خودخوانده گفت: ما هم دعا به جانتان میکنیم کدخدا. میدانید ما که حقوقبگیر دولتی نیستیم تا مواجب ماهانهای مثل امنیهها بگیریم. ما اجیر شده مردم این آبادی هستیم و دستمان به طرف شما و مردم درازه. اگر این کمکها قطع بشه، باید این قلعه را تخلیه کنیم برویم پی کار خودمان. آن وقت هر شب قاچاقچیها قبرستان قدیمی این آبادی را زیر و رو میکنند تا پی اشیای عتیقه بگردند. کدخدا با تواضع گردن کج کرد و گفت: چشم، خاطرجمع باشید از معتمدان ریش سفید خواهم خواست مقرری ماهانه بیشتری برای شما و تفنگچیهایتان در نظر بگیرند. انصافاً اهل آبادی میدانند امنیتی که نصیبشان شده، از دلاوریهای شماست. اگر از مردم درخواست مقرری بیشتری کنیم، حتماً قبول خواهند کرد.
میدانند از مجاهدات شماست که شبها سر آسوده بر بالش میگذارند. اما غرض از آمدن ما ریشسفیدها به اینجا به خاطر این است که از شکایتمان علیه آقا کاظم چشم شیطانی بگذریم تا آزاد بشود. ببریمش به آبادی. چون حالا میرزا کاظم رمالباشی توصیه کرده، برای باطل شدن طلسم شور و نحسش، باید به سنت قدیمیها مجبورش کنیم رخت سرخ بر تن کند و با کلاهخود پردار، سوار اسبش کنیم تا طلسمش باطل شود و باران ببارد.
ادامه دارد
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه