روایت کشاورزان و باغداران مازندران از محصول کرونا

میوه شیرین و کام تلخ


محمد معصومیان
گزارش نویس
محسن تقریباً 40 ساله بنظر می‌رسد بلند قد و قوی هیکل تکیه داده به دیوار مغازه: «10 سالی هست کنار زمین کشاورزی که سود آنچنانی ندارد چند تا گاو نگه می‌دارم که با کلی وام خریده‌ام و این دکان لبنیاتی را هم باز کرده‌ام که شیر و ماست و پنیرشان را بفروشم یا بهتر است بگویم می‌فروختم. اینجا قیامت بود از شلوغی اما حالا می‌بینی که چه وضعی دارم، پرنده پر نمی‌زند.»
ماسک را از جلوی دهانش برمی‌دارد و کلافه ادامه می‌دهد: «خودم جزو اولین نفراتی بودم که جاده روستا را بستم تا مسافر نیاید. واقعاً اگر هم درآمد قبل را داشتم ولی زن و بچه‌ام مریض می‌شدند چه فایده داشت؟»واقعیت این است که ویروس کرونا او را هم مثل خیلی از روستاییان این منطقه از مازندران که هر ساله با حضور مسافران درآمد خوبی داشتند و خانه اجاره می‌دادند و خوراکی می‌فروختند، عصبی و نگران کرده است. آنها که هر روز شاهد بالا رفتن قیمت‌ اقلام مختلف هستند، از طرفی چشم انتظار تمام شدن بیماری و حضور دوباره گردشگرانند و از طرفی برای گذران امور روزمره از دولت انتظار دارند کمک حال‌شان باشد.مرکز پژوهش‌های مجلس در گزارشی نسبت به فروش نرفتن محصولات کشاورزی و صنایع دستی در بازارهای محلی روستایی هشدار داده است. چراکه با ممنوعیت‌ و محدودیت در رفت و آمد مسافران و گردشگران جدا از کاهش فروش محصولات، صاحبان سکونتگاه‌های بوم گردی و گردشگری روستایی هم آسیب جدی دیده‌اند. از سوی دیگر تعطیلی واحدهای فروش قطعات یدکی خودرو و ماشین‌آلات کشاورزی هم باعث اختلال در فعالیت روزمره کشاورزان شده است. با همه این اوصاف آنها سلامتی خود را با بستن و ایزوله کردن روستاها تأمین کردند هرچند حالا برای تأمین معیشت در تنگنا هستند.«شیردارکلا» یکی از روستاهایی که همیشه این موقع سال مملو از مسافر بود و هر طرف که چشم می‌چرخاندی اتومبیل بود و اتومبیل، حالا آنقدر خلوت است که صدای جیک جیک پرنده‌ها را هم که روی شاخه‌های درختان سبز روشن روستا نشسته‌اند می‌شنوید. در کوچه‌های تنگ روستا قدم می‌زنم تا اینکه با زنی که چارقد دور کمر بسته و دسته‌ بزرگی سیر تازه زیر بغل زده روبه‌رو می‌شوم. ساره خانم که تقریباً 50 ساله است ماسک به صورت زده و همین طور که پا تند کرده و به خیابان اصلی نزدیک می‌شود توضیح می‌دهد که میوه‌فروشی از شیرگاه قرار است بیاید و سیر تازه بخرد.او خودش را زن سرپرست خانوار معرفی می‌کند و حالا کرونا حسابی کار و کاسبی‌اش را خراب کرده است: «خدا پدر و مادر سیف‌الله را بیامرزد که خودش می‌آید و از ما جنس برمی‌دارد. پسرخاله همسر خدابیامرزم است و می‌داند من با چه سختی شکم بچه‌ها را سیر می‌کنم.»
دو تا از دخترهای ساره ازدواج کرده‌اند و به‌قول خودش با همین سبزی فروختن و نگهداشتن مرغ و خروس برای آنها جهیزیه جور کرده است. حالا هم نگران پسر 15 ساله و دختر 20 ساله‌اش است که مجرد و خانه‌نشین هستند. او با فروش محصولات کشاورزی که در باغچه بزرگ خانه می‌کارد زندگی‌اش را می‌گذراند و همین طور کمک اقوام و وام و یارانه: «در خانه مرغ و غاز و اردک پرورش می‌دهم که تا قبل از این وضعیت به بازار می‌بردم و می‌فروختم. سبزی هم دارم سبزی تازه که اتفاقاً الان بازارش حسابی داغ است و همه می‌خرند فریز می‌کنند برای کل سال. شنیده‌ام بابل بازار سبزی‌فروشی باز شده اما بچه‌ها نمی‌گذارند بروم.»
می‌گوید این یک ماه را که همه ساله اوج فروش سبزی است و درآمد خوبی هم دارد از دست داده است: «مجبورم ارزان‌تر به همسایه بفروشم که ببرد بازار. اینجوری هم همه سودش برای اوست.» اما انگار از حرفش خجالت کشیده باشد گونه‌هایش از پشت ماسک قرمز می‌شود، می‌خندد و با زبان محلی شروع می‌کند به نفرین کرونا. با باد خنکی که از لای در نیمه باز خانه‌اش بیرون می‌تراود، بوی سیر تازه و سبزی‌ محلی «زولنگ و اناریجه» در سرم می‌پیچد.حشمت بنگاه معاملات ملکی دارد و دو تا خانه روستایی که چند سالی است فقط برای اجاره به مسافران آنها را خالی نگه می‌دارد و به قول خودش درازمدت به کسی کرایه نمی‌دهد. عکس خانه‌هایش را با موبایل نشانم می‌دهد. راستش را بخواهید، به آنچه من می‌بینم، نمی‌شود گفت بومگردی اما خودش اصرار دارد خانه‌هایش بومگردی هستند. حشمت همه سرمایه خود را در بخش گردشگری صرف کرده و مثل خیلی از روستاییان با اینکه استانداردها را رعایت نمی‌کنند اما به هرصورت بخشی از خدمات گردشگری را به عهده دارند.خانه‌های حشمت اطراف رودخانه لفور است با منظره‌‌ای رو به تپه‌های سرسبز: «بیچاره شدیم رفت. هر سال این موقع گوشی من یکسره زنگ می‌خورد و نمی‌توانستم جواب مشتری را بدهم. کی این کرونای لعنتی تمام می‌شود؟» کرکره بنگاه را پایین کشیده و صندلی‌اش را در فضای باز روبه‌روی در گذاشته و به نقطه نامعلومی خیره مانده است: «از بس توی خانه نشسته‌ام دیوانه شده‌ام. آمدم اینجا گفتم شاید کسی بیاید، مسافری چیزی... خدا را چه دیدی! به‌نظر شما کی تمام می‌شود؟ نکند تا آخر تابستان هیچکس نرود مسافرت؟ یکی از بچه‌ها می‌گفت تا واکسنش نیاید همین است. فکر و خیال دیوانه‌ام کرده.» او که سرش کندوی هزار فکر و خیال است از چند جوان حرف می‌زند که تازگی‌ها در این اطراف خانه بومگردی باز کرده‌اند و حالا با حساب و کتاب او باید ورشکست شده باشند.
مهی آرام از روی تپه‌ها به سمت جاده می‌خزد و خودش را پهن می‌کند روی خلوت‌ترین جاده‌هایی که در تمام این سال‌ها دیده است؛ نه دودی، نه پلاستیکی در گوشه و کنار جاده و نه بوق و داد و فریادی. تا روستای بعدی راهی نمانده  است. رستوران‌های کوچک و بزرگ کنار رودخانه تعطیل‌اند و کارگران محلی‌شان لابد در خانه نشسته‌اند بدون کمکی که آنان را از نگرانی دور کند.
در راه پسر جوانی را سوار می‌کنم که ماسک سفید بزرگی کل صورتش را پوشانده است. نامش جواد است. جواد تمام راه را تا نزدیکی روستا با شوقی عجیب از خاطرات بستن جاده‌ در روزهای اول شیوع کرونا می‌گوید؛ جاده‌ای که با گذشتن از محل آنها به سمت جنگل می‌رود، بعد هم شروع می‌کند به حرف زدن از نگرانی اهالی و کسادی بازار که از شب عید تا حالا رهایشان نکرده است: «خدا را شکر رسیدگی بد نبود همه کمک کردند. هرکس چیزی داشت وسط گذاشت؛ یکی سمپاش آورد دو نفر رفتند مواد ضدعفونی خریدند و کوچه پس کوچه‌های محله را تمیز کردند و... ولی فکر نمی‌کردیم این ویروس این طور ماندگار شود.»
جواد 25 ساله است و این روزها مثل خیلی از هم محلی‌هایش بیکار شده‌ و معلوم نیست شرکتی که در آن کار می‌کرده‌اند دوباره از آنها بخواهد برگردند یا نه. او یک ماشین یخچالدار دارد که با همان در شرکت کار می‌کرده اما این یکی دو ماهه به قول خودش از جیب خورده است: «هنوز نگفته‌اند دوباره برگردیم سر کار! شایعه زیاد است. بعضی‌ها می‌گویند می‌خواهند تعدیل نیرو کنند.»به روستا که می‌رسیم می‌شود در بالادست خیابان پارک جنگلی «بزچفت» را دید که خلوت‌تر از همیشه است. یک بنر بزرگ پیداست با عکس پیرمردی که جواد می‌گوید کرونا جانش را گرفته است. با راهنمایی او به باغ نه چندان بزرگ یکی از اهالی محل می‌روم و آقای رضایی که داخل باغ است با لباس گلی و قیچی قدیمی باغبانی در دست تعارف می‌کند داخل شویم. بخشی از باغ توت فرنگی است و باغبان 60 ساله‌اش می‌گوید: «هر سال اینجا جلو در باغ، آلونک می‌ساختیم و چون در مسیر جنگل بود و پر از گردشگر، حسابی فروش داشتیم. مسافر، باغ را می‌دید و جعبه‌ای هم می‌خرید اما امسال این خبرها نیست. نگرانیم حتی با قیمت خیلی پایین هم نتوانیم محصول باغ را بفروشیم.»
او که بازنشسته آموزش و پرورش است دائم خدا را شکر می‌کند که حقوق بازنشستگی دارد و آب باریکه‌ای و بخور و نمیری، وگرنه کار خیلی‌ها پاک زار است.چرخی در باغ می‌زنم و نگاهی می‌اندازم به دورترین و سرسبزترین تپه جنگلی. باد خنک و خوشبوی بهار دلبرانه چرخی لای توت فرنگی‌ها می‌زند و به سمت جنگل می‌دود. طبیعت حسابی سرخوش است اما حال باغداران و کشاورزان هیچ خوش نیست.



آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7331/1/541534/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها