در صفحه شعر امروز بخوانید
مرور مسئولانه میراث سعدی
ارمغان بهداروند
اول اردیبهشت در اوراق تقویم جلالی، «روز سعدی» است. به یک جمله اگر بخواهیم مرتبت و منزلت او را به کلمه درآوریم همین بس که: «هر روز ما بیسخنی از او نمیگذرد و زبان ما انگار بی کلام او رنگ و رویی ندارد». اما همین یگانه روز، مجال مبارکی است که با مرور مسئولانه میراث سعدی، مروّج آموزههایی باشیم که شرط لازم زیست فردی و فرافردی است. بدین قول که شاعر، شهروند جهان است، همای همّت سعدی، از مرزها و برجها و باروها درگذشته است و شکل شریفزیستن را چنان درنوشته است: «که از باد و باران نیابد گزند».
این ضمیر زنده که بی هیچ مبالغهای با ما در معاصرت است، چندان که باید به اشتراک گذاشته نشده است و در غبار تکلیفهای مدرسهای و تشریفات دانشگاهی مغفول باقی مانده است. ادبیاتگریزی با وحشت دانشآموزان از الزام به از بر بودن القاب و آثار و معانی ابیات دشوار و واژگان نامستعمل آغاز میشود و ادامه پیدا میکند و هیچ گاه این فرصت که بی رنج تکلیف و ترس نمره، مخاطبان ادبیات را به تماشای کاخهای کلمه ببریم، دست نداده است. خرسندی از جهانشمولی «بنیآدم اعضای یک پیکرند» سزاوار است اما قناعت به این اندک بهره از سعدی، جفا در حق همه شکوهمندیهای شاعری است که به باور پژوهندگان زبان و ادبیات فارسی، نظم و نثر او فضیلت زبان فارسی است. آن چه که امروز میراث مکتوب سعدی علیهالرحمه نام دارد، سند هماوردیهای او برای احیای زبان از نفس افتاده فارسی است که به تصنّعات و تکلّفات دچار بود و هیچ شباهتی به «عجم زنده کردم بدین پارسی» نداشت. بدین مجاهدت است که اکنون میتوان این نقل را بازنقل کرد که «ما نه به زبان فارسی که به زبان سعدی سخن میگوییم». ذکر جمیل سعدی باید چنان مکرر شود که درههای دوری مردم از او، مغلوب شوند و توان تربیتیاش در روزگاری که انسان، آشفته از افراطها و تفریطهاست، خردمندانه، خرج شود. انسان معاصر، گرفتار گفتمان خشونت است و انسانی که در جهان سعدی نفس میکشد، از سعدی جز تقبیح رذیلتها و تکریم فضیلتها نمیشنود. مسئله اصلی سعدی، «مردم» است و عشق و معرفت، سربازان صدیقی هستند که به خیرخواهی، از همین مردم مراقبت میکنند. سعدی، متولد تحرّک و تجربه است. خصلتی که در غیاب آن خلیفهالهی انسان نادیده انگاشته میشود. اجتهاد شیخ بر آلام و آفات آدمی نه به واسطه عزلت و خودانگاری که زاده لمس جهان و درک انسان است و به همین غنیمت است که متولد مدرسه سعدی، به داد و دهش شهره خواهد شد و جهان را به نوشداروی اخلاق و ادب، زیباتر تجربه خواهد کرد. تولد حضرت سعدی نیز مقارن با ایام دورباشهایی است که به رعایت انسان به بایدهای این روزها پیوست شده است اما در همین تحریم هم مرحمتی است که به اندک اوقاتی که حال و احوال سزاواری باشد، به کاخ کلمهاش مهمان شویم و به خوشاحوالی خویش و دیگران بیندیشیم که او به خردمندی، فرجام رنجهای آدمی را به جمعاندیشی احاله داده است. دعا کنیم حافظهی روزگار ما پر از سعدی باشد
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده میافتد بر آن بالای فتانم
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم
به دریایی درافتادم که پایانش نمیبینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمیدانم
فراقم سخت میآید ولیکن صبر میباید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه میپرسی که روز وصل حیرانم
شبان آهسته مینالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز میآید به معنی از گلستانم
چنان به موی تو آشفتهام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
دگر به روی کسم دیده بر نمیباشد
خلیل من همه بتهای آزری بشکست
مجال خواب نمیباشدم ز دست خیال
در سرای نشاید بر آشنایان بست
در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست
من از کمند تو تا زندهام نخواهم جست
غلام دولت آنم که پای بند یکیست
به جانبی متعلق شد از هزار برست
مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت
اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست
نماز شام قیامت به هوش بازآید
کسی که خورده بود می ز بامداد الست
نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست
اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی
چه فتنهها که بخیزد میان اهل نشست
برادران و بزرگان نصیحتم مکنید
که اختیار من از دست رفت و تیر از شست
حذر کنید ز باران دیده سعدی
که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست
خوش است نام تو بردن ولی دریغ بود
در این سخن که بخواهند برد دست به دست
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است
بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکندهست
خیال روی تو بیخ امید بنشاندهست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکندهست
عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکند است
اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکند است
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دستها که ز دست تو بر خداوند است
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه