سروکله کرونا چگونه میان زندگی ما پیدا شد؟‌

آن غبار شکل یافته زیبا که می‌کشد مرا


نوشته گل‌بو فیوضی
اسمش را شنیده بودیم فقط. مدام می‌گفتند در فلان شهر چین آدم‌هایی مبتلا شده‌اند. مثل شمار هر روزه کشته‌های انتحاری و انفجار در افغانستان. مثل مرگ‌ کودکان آفریقایی، عادی و جزو لاینفک اخبار شده بود. خبر از آن سوی سرزمین دور ماچین. خبری انتزاعی که نه هولی به دل می‌انداخت، نه چیزی بیش از چیدمان چند کلمه در یک جمله بود: به شمار کشته‌ها چند نفر دیگر هم اضافه شد. یک شهر دیگر هم به قرنطینه رفت. پروازها کنسل شدند. نمی‌دانستیم معنی تک تک این کلمات در یک جمله در زندگی شهری امروز به چه آشوبی می‌تواند ختم شود. نمی‌دانستیم پایین بودن سیستم ایمنی یعنی چه. نمی‌دانستیم آسیب‌پذیری جامعه چه‌طور می‌تواند همه‌چیز را نابود کند. انگار هیچ‌چیز نمی‌دانستیم تا خبر ابتلا و دو ساعت بعد از آن، خبر فوت دو نفر رسید. انگار آن ترس دور و بی‌معنا آمده بود پشت در خانه همه‌مان. ناگهان همه‌چیز شکل دیگری گرفت.
از خودم بدم آمد. از بی‌تفاوتی برای مرگ آن غریبه‌ها و حالا از دغدغه مرگ خودی‌ها به خود نهیب زدم که چه‌طور آن‌ها بمیرند، مرده‌اند اما حالا که رسیده به ما، فاجعه شده است؟ انگار همین است ماجرا اما. ماجرای غم‌انگیز دیدن و درک مسأله فقط وقتی پای خودت هم وسط باشد. در گیر و دار مسائل انسانی و جهان اول و کشورهای در حال توسعه بودم و تئوری‌های ارتباطی شمال به جنوب و اهمیت جان انسان در جهان سوم در مقایسه با جهان اول را، مدام در سرم مرور می‌کردم؛ که در جست‌وجویی در گوگل، چشمم افتاد به شکل مولکولی کرونا ویروس. من که نه پزشکم که از رفتار یک ویروس در بدن سر در بیاورم و نه فعال اجتماعی که بلد باشم جامعه را در چنین مواقعی باید به چه سمتی سوق داد. من به عنوان یک انسان معمولی که حواسش به همه چیز ریز و درشت اطراف هست و دلش می‌خواهد موضعی انسانی و فعالانه داشته باشد، با دیدن شکل کرونا ویروس وارد بازی جالبی شدم. آن مولکول خاکستری و قرمز قشنگی که دل من را برده بود، مثل عشق زیبای دل‌فریبی بود که آدم می‌داند بی‌سرانجام است اما نمی‌تواند از آن دست بکشد. از آن طرف خبرهای مختلف می‌آمد. هر گروه و هر استادی پیام صوتی یا متنی منتشر می‌کرد. آمارها مختلف بود. اما یک چیز، واضح و شفاف: «باید رعایت کنیم.»
افتادم در چرخه‌ رعایت و پرهیز. از خانه بی‌دلیل بیرون نرفتم. فضای لباس‌های بیرون را جدا کردم. آنتی‌باکتریال خریدم‌. افتادم به جان تمیز کردن کوچک‌ترین حفره‌ها و درزها. کیف‌های بیرون و دسته‌کلید و حتی دستگیره درها را روزی چند بار پاک کردم. اما از تصویر آن مولکول رنگی زیبا نمی‌توانستم خلاص شوم. دوستش داشتم. به خودم می‌آمدم و می‌دیدم وسط کارها و رسیدگی به امور روزمره آن تصویر از سرم بیرون نمی‌رود. مالیخولیای ترس و خوشایندی. در سرم می‌چرخید آن مولکول کوچک زیبا چه‌طور می‌تواند کشنده باشد؟ گمان کردم شاید این حال حاصل التهاب این ماه‌هایی است که همه از سر گذراندیم. حاصل نگرانی مدام و سرخوردگی مدام. حتی برای دوستی نوشتم: ‏داستان ما و زندگی، داستان نور آن ستاره ا‌ست که سال‌ها پیش تمام شد و امروز درخشید. سیاه‌چاله‌های منهدمِ الکی امیدوار. اما با خودم گفتم چه سیاه و ناامیدم؛ و همان وقت، باز ظرافت دلنشین کرونا ویروس را در سرم تازه کردم و در کمال تعجب باید بگویم آرام هم شدم. حتی وقتی با گوش پاک‌کن آغشته به ضدعفونی‌کننده، حفره هدفون گوشی را پاک می‌کردم، یک لحظه به خودم آمدم و گفتم «می‌میرد آن کوچک زیبا» و از دیوانگی خودم خندیدم. ترسیدم.
افتادم پی بیشتر خواندن و بیشتر دانستن. درگاه شمار مبتلایان و کشته‌ها، یکی از سایت‌های پر مراجعه شد. به آن عکس فکر می‌کردم و به کانتر انداختن تعداد مبتلایان در ثانیه. می‌گفتم این‌ها شلوغ‌اش کرده‌اند. مگر می‌شود این‌همه تلفات کار آن کوچک رنگ‌رنگِ زیبا باشد؟ مثل کسی که به مهربانی دیگری دل باخته و هر چه اطرافیان می‌گویند فلانی برای تو و زندگی‌ات مضر است. فلانی پشت سرت چنین گفته است و چنان کرده است، گوش او بدهکار نیست. و با خودش می‌گوید از این آدم مهربان امکان ندارد چنین رفتاری بربیاید. تا یک روز شوکه می‌شود از مواجهه با آن روی حقیقی سکه. ماجرای من و کرونا هم همین بود. تا دیروز که همسر یکی از دوستانم زنگ زد و گفت دوستم را قرنطینه کرده‌اند. زنگ زده بود مشورت کند برای دختر سه ساله‌شان. هر کلمه‌ای که می‌گفت من بیشتر جا می‌خوردم. پس ذهنم مکالمه با مولکول شروع شد: واقعاً این همه کار توست؟ واقعاً تو این‌طور بی‌فکر و نادانی؟ به خودم آمدم دیدم پشت تلفن مبهوت و یخ‌زده شرح حال ناخوشی دوستم را می‌شنوم. آن‌جا بود انگار که پایم آمد روی زمین. عکسی از ریه‌اش فرستاد تا به چند پزشک آشنا نشان دهم. عکس‌ها را که باز کردم از دیدن تصویر لکه سفیدی ریه وا ماندم. خواستم آن گوش پاک‌کن آغشته به ضدعفونی‌کننده را بکشم روی ریه‌اش. بکشم روی تمام شهر. تا شاید پاک شود آن فیبروز لعنتی از ریه آدم‌ها. بی‌فایده بود اما.
بعد رسیدم به ترس از قانون جذب. گفتم نکند این علاقه یا حالا این نفرت، کرونا را سرازیر کند سمت من و زندگی و کودک چندماهه‌ام. با کرونا مدام خودم را بررسی کردم. دیدم چه‌قدر آدم‌های نامناسبی هستیم برای مواجهه با چنین اپیدمی‌هایی. چه‌قدر ناوارد و نابلدیم. چنین موقعیت‌هایی انگار فقط یک عزم عمومی و آگاهانه می‌خواهد و مدیریتی که بحران را ایجاد نکند یا آن را به سمت درستی ببرد. اما این‌جا، ما یا افتادیم به ساختن جوک و فکاهی برای این ویروس. یا آن‌قدر ترسیدیم که رفتار عاقلانه را فراموش کردیم. بعد از چند روزی از مواجهه با اخبار و پیگیری وضعیت جهانی بیماری، در ایران و در دنیا، آرام گرفتم. فهمیدم روبه‌روشدن با این وضعیت فقط آگاهی می‌خواهد. ما آدم‌های مدرن، خصوصاً ساکنان شهرهای بزرگ، باید بلد باشیم که از خودمان و از دیگران و شهر و جغرافیای زیست‌مان مراقبت کنیم.
حالا که باز چشمم به آن تصویر و مولکول مورد نظر می‌افتد دیگر هیچ حس خاصی ندارم. انگار یک مولکول مثل هر مولکول دیگری، با ساخت منحصر به فرد خودش. می‌دانم با گرم کردن هوای خانه و مراقبت‌های بهداشتی می‌توانم فضا را از حضورش پاکیزه کنم و سلامتی را دست‌کم برای خانواده‌ام در محیط محصوری که خودمان را در آن حبس کرده‌ایم بیشتر فراهم کنم. از وضعیت دوست مبتلا هم خبرهای خوبی رسیده است. گفتند توانسته‌اند فعالیت ویروس را متوقف کنند و بافت کوچک آسیب دیده ریه در حال ترمیم است. حالا می‌بینم با این نگاه و با رفتار درست و قاطع، سمت عقل، و سمت زندگی، ایستاده‌ام‌.‌‌‌

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7290/10/537309/1
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها