داد نزن!
خسرو نقیبی
سینمای اجتماعی ایران روزهای خوبی را سپری نمیکند. اگر چندسال پیش تب اصغر فرهادی تم اصلی این درامها را به «قضاوت» و «موقعیت اخلاقی» بدل کرده بود، حالا حاصل موفقیت فیلمهای سعید روستایی و هومن سیدی، تکثیر تأسفانگیز عربدهکشی و اعتیاد و فقر در فیلمهاست. با یک سری بازیگر ثابت و موقعیت و گاه حتی لوکیشن مشترک. طبقه متوسط از فیلمها رخت بربسته و جز در یک مورد (مغز استخوان) با فیلمهایی طرفیم که آدمهاش یا دارند در خانههای زیادی محقر زندگی میکنند، یا در خانههای سرایداری، یا در گاراژ و بیغوله. چیزی بهنام «خانه» تقریباً از طراحی جهان این فیلمها حذف شده است؛ همین خانههایی که دور همهمان پر است و در ظاهر جغرافیای اصلی این شهر است. سینمای اجتماعی ایران ترجیح میدهد چشم روی واقعیتی که تا همین چندسال پیش همه فیلمها را پر کرده بود و با لیبل «فیلم آپارتمانی» نامیده میشد ببندد و تصویرگر طبقهای در اقلیت باشد که با چاقوکشی و لاتبازی و عربده کارش را پیش میبرد. یک فیلم در میان سی فیلم میتواند برای تصویر چنین طبقهای طبیعی باشد اما این حجم تصویر زاغهنشینی و آدمهای طبقه فرودست، بدون اینکه حتی پلات داستانی در میان باشد، حیرتانگیز و نشان از یک تب است. طبیعتاً هم باور نمیکنم که یکباره این همه آدم دلسوز این طبقه شده باشند. قطعاً بوی پول آمده و عطش مردم برای تماشای یک طبقهای اقلیت که لابد چندسالی نظاره زندگی این بیچارگان و دورافتادگان از تمدن بازار خواهد داشت و سینمای ایران هم ثابت کرده از هر چاه نفتی تا تهش را درنیاورد بیخیال آن نمیشود.
درباره «شنای پروانه»، «سهکام حبس»، «دوزیست»، «کشتارگاه» و «مردن در آب مطهر» حرف میزنم. شاید چندتایی هم تازه از چشمم دور مانده باشد. نمونههایی هم هست مثل «روز بلوا» که قرار است داستان طبقه ثروتمند مذهبی در کنار عطش طبقه متوسط برای پیشرفت باشد اما باز تصویر آدمهای گرسنه و محلات فقیرنشین و درنهایت زنی مالباخته از حاشیه است که خودش را در جمع معترضان به یک مؤسسه مالی به آتش میکشد. در «خون شد» مسعود کیمیایی هم که اصلاً درباره «خانه» است، باز وقت سرککشیدن به جامعه، به همان خانهها و محلههایی میرسیم که محمد کارت جوان در «شنای پروانه» نشانمان داده. آدمهای در سودای ثروت «کشتارگاه» که در عطش دلار آدم میکشند همانقدر وحشیاند که متجاوزان به دختر افغان فیلم محمودیها. گاراژ «دوزیست» و رفقایی که به لحظهاش سرچرخاندن دور زده میشوند همانقدر بدوی است که کثافت جاری در شهر و کوچهپسکوچههای «سهکامحبس». ما واقعاً اینقدر آدمهای وحشی و دور از تمدنی هستیم؟ خدا را شکر که دیگر در جشنوارههای خارجی هم چندان دیده نمیشویم که بگوییم این تصویر از اجتماع امروز ایران برای سیاهنمایی ساخته میشود. ماجرا چیست؟ خودمان مشتری و خریدار توحش بخشی کوچک از جامعه خودمان هستیم؟
در این موج نمایش توحش شهری در سینمای ایران، فیلمی مثل «مغز استخوان» ارزش پیدا میکند. فیلمی که شاید در آن موج چندسال پیش یکی دیگر از همین فیلمهای «قضاوت» و «امر اخلاقی» شمرده میشد، اما حالا تنها نمونه سینمای اجتماعی امسال است که «موقعیت داستانی قابل اتکا» دارد، تماشاگر را درگیر قصه میکند، اصلاً خودش را مقید به قصه تعریف کردن از صفر تا صد (نه البته، تا 90) میداند و اینها شاید برای یک فیلم حداقلها باشد، اما وقتی میان این خیل فیلم عربدهزن گیر افتادهای، بهنظرت «مغز استخوان» بیش از اندازه انسانی و قابل نقد و نظر است. فیلم حمیدرضا قربانی تنها لطمهاش را از «پایان باز» میخورد. از اینکه تا ته داستان جسورانهاش را نمیتواند تعریف کند. نمیتواند بگوید پیروزی این زن در قصهاش هم شکست است. باید بهجایی قناعت کند. ما هم حق داریم بگوییم کاش شجاعتر میبودید. با این همه، «مغز استخوان» تنها داشته ما از اجتماع واقعی ایرانی به دور از جماعت خشمگین است.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه