خاطرات بسیجی جانباز مهدی صالحی از عملیات خیبر
آن روز که جستیم از خطر!
رضا احمدی
خاطرات جنگ را باید گفت و نوشت و شنید. خوب و بد و تلخ و شیرینشان فرقی نمیکنند. بخشی از تاریخ آن واقعه عظیم هستند. خاطرات بکر و دست نخورده بچههای جنگ تصویر روشن تری از آن روزهای سخت رزم و از خودگذشتگی پیش چشمان ما میگشایند. تصویر کاملی از زندگی واقعی بچههای کم سن و مردان مسن، با تجربه و بیتجربه، آموزش دیده و خود آموخته، نظامی و غیر نظامی، از هر صنف و قشر و گروه و قوم و مذهبی. هشت سال جنگیدن با دستانی تقریباً خالی با دشمنی که همه دنیا پشت او ایستاده بودند فقط از عهده کسانی برمی آمد که هیچ سودایی در سر نداشتند جز دفاع از آن آب و خاک و سربلندی نام ایران و اسلام. سلام و مغفرت الهی ارزانی همه شهدای جنگ و رحمت و برکت خداوندی نثار جانبازان و رزمندگان آن روزهای خون و آتش. راوی این روایت خواندنی از عملیات خیبر جانباز جنگ، مهدی صالحی است.
عملیات خیبر بود و محور عملیاتی لشکر 27 حضرت رسول. ضرب الاجل بود که به خط دشمن بزنیم و میبایست راه عبور از میدان مین را باز کنیم. از اردوگاه شهدای تخریب به همراه داود پاکنژاد و عباس عبادی و حسن صادقآبادی و مهدی آزادی و چند نفر دیگر مأمور باز کردن معبر شدیم. تجهیزات مرسوم تخریب چیها را داشتیم، سیم چین و سرنیزه و یک دوربین دید در شب. عباس عبادی همان روز از تهران رسیده بود و لباس رسمی سپاه بر تنش بود و زیرش هم پیراهن سفید دامادیش. تازه ازدواج کرده بود.
نیروی اطلاعات و عملیات که قرار بود ما را به منطقه ببرد انگار خودش خیلی وارد نبود و نگران بودیم با نابلدی او با مشکل روبهرو بشویم. همین هم شد و او براحتی نتوانست ما را پشت میدان مین برساند. به هر حال رسیدیم و مشغول به کار شدیم. دونفر از بچهها کار زدن معبر را شروع کردند و بقیه هم پشت میدان منتظر ماندیم. هنوز کار تمام نشده بود که نیروی اطلاعات و عملیات به عقب رفت تا گردان عملیاتی را برای پیشروی بیاورد. یک ساعتی گذشت اما خبری نشد. تقریباً مطمئن بودیم که راه را گم کرده یا هرگز پیش بقیه نرسیده یا راه آوردن نیروها به معبر را گم کرده است. قرار شد من و عباس عبادی به عقب برویم و نیروهای پیاده را بیاوریم و بقیه بچهها هم معبر را تمام کنند.
نه قطب نما داشتیم و نه راه را بلد بودیم. همان یک باری بود که با والذاریاتی به میدان مین رسیده بودیم. راه افتادیم اما گم شدیم. مدتی بود میرفتیم و به جایی نمیرسیدیم. تاریکی مطلق بود و چشم، چشم را نمیدید. هاج و واج دور خودمان میگشتیم که صدایی شنیدم. خوب که به جهت صدا نگاه کردم و اطراف را پاییدم متوجه شدم وارد میدان مین شدهایم. راهی باز کردیم و از میدان مین خارج شدیم. نخستین کاری که قرار شد انجام بدهیم این بود که عباس لباس فرم سپاه را در آورد و آن را دفن کند که اگر اسیر شدیم دچار دردسر مضاعف نشویم.
از میدان مین خارج شدیم و تصادفی جهتی را انتخاب کردیم و راه افتادیم. خمپارههای منور کمک میکردند اطرافمان را ببینیم. تیر و ترکش و توپ هم که از هر طرف میبارید. نمیدانستیم کجا میرویم اما نمیتوانستیم توقف هم بکنیم. ترکیبی از هیجان و ترس از گم شدن و اسارت همه وجودمان را گرفته بود. در همین وانفسا بود که ناگهان صدای انفجار و فریاد و ضجه نیروهای خودی به گوشمان رسید. فریاد سوختم سوختم نیروهای پیاده بود که میآمد. معلوم بود به اشتباه وارد میدان مین شدهاند و تعدادی از آنها روی مین رفتهاند. دردناک بود. از یک طرف نگران نیروهایی بودیم که وارد میدان مین شده بودند و از طرف دیگر نمیدانستیم چگونه باید به آنها برسیم و کمکشان کنیم.
عقل هایمان را روی هم ریختیم و مسیری را انتخاب کردیم. کمی که رفتیم به یک چاله کاتیوشا رسیدیم. وارد آن شدیم که قدری استراحت کنیم وبعد تصمیم بگیریم چه بکنیم و از کدام جهت برویم. به عباس گفتم اگر بتوانیم «هور» را پیدا کنیم بقیهاش احتمالاً راحتتر خواهد بود. روز قبلش با علی عاصمی و مالک عباسی و دیگران در منطقه هور کار کرده بودیم و با آن جا آشنایی داشتم و میدانستم اگر به هور برسیم میتوانیم راه برگشت به خطوط خودی را پیدا کنیم. عباس با دوربین دید در شبی که داشت نگاهی به اطراف انداخت و دید آنچه نباید میدید. اطراف ما پر بود از سنگرهای کمین عراقی. انگار به جای عقب رفتن پیشروی کرده بودیم و پشت عراقیها افتاده بودیم. معلوم نبود این آتشی که از آسمان میبارید مال عراقیها بود یا نیروهای خودمان. دوربین را گرفتم و نگاه کردم و دیدم انگار خیلی که شانس بیاوریم اسیر میشویم. همه آنچه را درباره اسارت و چگونگی برخورد با دشمن در هنگام اسارت و آمادگی برای مواجهه با سربازان دشمن شنیده بودیم هم در ذهنمان و هم با یکدیگر مرور کردیم. خودمان را برای بدترین اتفاق ممکن آماده کردیم.
با دوربین دیدم انگار نیروهای عراقی بیهیچ هراس و نگرانی و بیآنکه گلولهای شلیک کنند مستقیم به طرف ما میآیند. گفتیم حتماً میآیند ما را اسیر کنند. یک نفر بود که راست راست حرکت میکرد و به ما نزدیک میشد. تنها سلاحی که داشتیم همان سرنیزه بود. عباس نقشهای ریخت. قرار شد او دستش را در حالتی بگیرد که مثلاً اسلحه در دست دارد و به محض رسیدن دشمن فریاد «قف، دخیل الخمینی» سر بدهد و من هم فوراً از پشت به او حمله کرده و با سرنیزه کارش را تمام کنم. سیاهی نزدیک و نزدیکتر شد تا به ما رسید. عباس از جا پرید و همانطور که دستانش را شکل نگه داشتن اسلحه گرفته بود قف قف دخیل الخمینی را فریاد میزد. من به طرف سیاهی رفتم. همین که سرنیزه را بلند کردم که بر سر و گردنش فرود آورم منوری روشن شد و در نور آن دیدم این سیاهی مهدی آزادی خودمان است. همه این ماجرا در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد. سرنیزه در دستم خشک شده بود. گفتم مهدی تو اینجا چه میکنی؟ نزدیک بود تو را بکشم. او هم متعجب و حیران میپرسید شما برای چه اینجا هستید؟ به خیر گذشت و هرسه نفر ما از بلا جستیم. مهدی که دیده بود مدتی گذشته و ما برنگشتهایم به دنبال ما راه افتاده بود که ما را پیدا کند اما خودش هم گم شده بود.
دونفر بودیم که گم شده بودیم که حالا سه نفر شدیم. شانس آورده بودیم عراقیها نه ما را دیده و نه سر و صدایمان را شنیده بودند. بعد از کلی این طرف و آن طرف را پاییدن جهتی را انتخاب کردیم. بوی نم و آب از آن سمت میآمد و فکر میکردیم باید همان طرف هور باشد. انگار درست رفته بودیم و به منطقهای رسیده بودیم که آشنا به نظر میرسید. به کانالی که شب قبلش آنجا بودیم برخوردیم. وارد کانال شدیم تا نفسی تازه کنیم. دم دمای صبح بود و هوا رو به روشنایی گذاشته بود. نه موقعیت عراقیها را درست میدانستیم و نه موقعیت نیروهای خودی را. تصمیم گرفتیم روز را در همان جا پنهان شویم تا غروب که هوا تاریک شد از مسیری که فکر میکردیم راه درست است به عقب برگردیم. تیمم کردیم و نماز صبح را به نوبت در همان کانال خواندیم. سعی میکردیم آرام باشیم، اما دلهره و نگرانی گاهی امان نمیداد. ساعت هم به کندی پیش میرفت. کانالی که در آن بودیم به کانالهای دیگر راه نداشت. در انتهای آن پناه گرفته بودیم. صداهایی از اطرافمان میآمد که خیلی مفهوم نبودند. سعی میکردیم بفهمیم خودی هستند یا عراقی. به آهستگی و در گوشی با هم حرف میزدیم تا مبادا صدایمان به گوش دیگرانی که نمیدانستیم کی و کجا هستند نرسد. گرسنه و تشنه هم بودیم. غیر یک تکه شکلات جیره جنگی هیچ چیز دیگری نداشتیم و البته آن را هم جرأت نمیکردیم بخوریم. نمیدانستیم تا کی آواره خواهیم بود. نصف شکلات را سه نفری خوردیم و مابقی را برای روز مبادا نگه داشتیم. عباس گفت میرود آن سر دیگر کانال ببیند میتواند بفهمد دنیا دست کیست و ما کجا هستیم. من که حسابی خسته و بیرمق شده بودم، پتویی را که پیدا کرده بودم روی سرم کشیدم که چرتی بزنم.
هنوز چشمهایم گرم نشده بود که دیدم مهدی آزادی آهسته صدایم میکند و تکانم میدهم. چشمانم را بازنکرده با نگرانی پرسیدم عراقیها آمدهاند؟ فکر کردم لو رفتهایم و الان است که یا رگباری به طرفمان ببندند یا بیایند اسیرمان کنند. ما که هیچ چیزی غیر از سرنیزه برای دفاع از خودمان نداشتیم. مهدی همانطور که با تعجب به من نگاه میکرد گفت: چرا خوابیده ای؟ اصلاً الان چه وقت خواب است؟ گفتم کاری که از دستمان برنمی آید، اقلا استراحتی کنیم تا برای شب آماده باشیم. مهدی که حسابی عصبانی بود با همان صدای آرام و خفته شروع به اعتراض کرد خجالت بکش، ما اینجا گیر افتادهایم و تو انگار متوجه نیستی. هرچه میگفتم آخر ما که کاری نمیتوانیم بکنیم و باید منتظر باشیم تا هوا تاریک بشود به خرج او نمیرفت. گفت اقلا بلند شو دعا و قرآن بخوان. مهدی کتاب دعایی همراه خودش داشت. گفت من این کتاب را تا حالا دومرتبه از اول تا آخر خواندهام و هر چه از قرآن و ادعیه دیگر در خاطرم هست خواندهام آن وقت تو با خیال راحت خوابیده ای. حسابی مضطرب و نگران بود و البته حق هم داشت. انگار من دنده پهن بودم یا نمیفهمیدم در چه مخمصهای گیر افتادهایم. هرچه من میگفتم مهدی جان دعای کمیل و سمات و ندبه که در این کتاب است مناسبت خودشان را دارند به کار این جا نمیآید او گوشش به حرفهای من بدهکار نبود. میگفت من کلی زاری و ندبه کردهام که خدایا این چه امتحانی است از ما میکنی؟ اگر گناهی یا خطایی کردهایم ببخش، غلط کردیم. راه را نشانمان بده و از این حرفها که پشت سر هم میگفت. من که حسابی خندهام گرفته بود به هر جان کندنی بود خودم را کنترل کردم که بیشتر باعث ناراحتی او نشوم. به هر صورت با کمک عباس توانستیم مهدی را قدری آرام کنیم وبه خیر گذشت.
نزدیک غروب شد. قرار گذاشتیم به محض آنکه تاریکی غلبه کرد از کانال خارج شویم و از راهی که فکر میکردیم راه برگشت باشد به طرف خط خودمان برویم. شفق سرخ خوش رنگی بود و نورش آسمان را گرفته بود. همین که خورشید در آن سوی زمین فرونشست از لبه کانال سرازیر شدیم. هنوز دو سه قدمی نرفته بودیم که آتش خمپاره و توپ و تانک زمین و زمان را به هم دوخت. قیامتی شده بود. سنگرهای کمین عراقیها پشت سرمان بودند که ما نمیدانستیم. معبر و سیمهای خاردار پاره شده میدان مین را دیدم و یادم آمد همان منطقهای است که دو شب پیش آنجا بودیم و معبر زده بودیم. به بچهها گفتم که راه را درست میرویم. از شدت انفجار توپ و خمپاره هیچ نقطه مسطحی روی زمین نمانده بود. از آسمان هم که آتش میبارید. میدویدیم و زمین میخوردیم و بلند میشدیم و میدویدیم. از آن مخمصه رها شدیم و وارد کانال دیگری شدیم. کانالی بود که شبهای گذشته نیروهای خودمان آنجا بودند. مقداری آب و غذا پیدا کردیم و جانی گرفتیم. صداهایی را شنیدیم که به نظر میآمد از سمت خط خودی باشد. اگرچه مطمئن نبودیم که شب قبل چه اتفاقی افتاده بود و وضعیت خطوط ما و دشمن چگونه است. قرار شد کمی بیشتر در آن کانال بمانیم تا هوا کاملاً تاریک بشود بعد حرکت کنیم. کنار هم در کانال بودیم که صدایی از سمت خط خودی شنیدیم. نمیدانستیم عراقی است یا ایرانی. اسلحهای پیدا نکرده بودیم و همان سرنیزه را داشتیم. گفتیم همان ترفند عباس را برای این یکی هم بهکار میبندیم. صدا نزدیکتر که شد دیدیم انگار خودی است. یکی از بچههای تخریب خودمان بود. صدای زنگ دار علی قنبری را که شنیدیم انگار دنیا را به ما دادهاند. به لطف خدا از خطر جسته بودیم و بعد از 24 ساعت گم شدن بچهها را پیدا کرده بودیم.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.