لحظه تحویل سال در خیابان‌های تهران

توقف در ساعت 13 و 58


حمید حاجی‌پور

نیم‌نگاه

مگر می‌شود سر ظهری خیابان‌های تهران تا این اندازه خلوت باشد، بی هیچ ماشینی!؟ چراغ‌‌های راهنمایی و رانندگی سر چهارراه بی‌دلیل سبز و زرد و قرمز می‌شوند. کرکره همه مغازه‌ها پایین است، حتی داروخانه و قصابی و بقالی. شاید جایی که ایستاده‌ام جز من و 2 افسر پلیس کس دیگری نباشد!
 یک افسر پلیس: در این یکساعتی که اینجا ایستاده‌ایم کسی را جریمه نکرده‌ایم. چند تا ماشین، تخلف‌ کوچکی داشتند که چشم‌پوشی کردیم. پیش خودمان گفتیم زمان سال تحویل کسی را جریمه نکنیم مبادا پیش خودشان فکر کنند که سال‌شان با جریمه خراب شد.
 هنوز چند صدمتری نرفته‌ام که ماشین گشت کلانتری نظرم را جلب می‌کند. انگار ماموران کلانتری دزد گرفته‌‌اند. می‌روم از ماشین برای‌شان شیرینی می‌آورم. به آقای دزد هم تعارف می‌کنم. دو تا برمی‌دارد و با لحنی غم‌انگیز می‌گوید: داداش شما وساطت کن جناب سروان این‌بارو بی‌خیال شه، قول می‌دم دیگه دزدی نکنم.


ساعت یک ظهر 30 اسفندماه سال 95؛ تنها دقایقی بیشتر نمانده به آغاز سال جدید. خیابان‌های پایتخت هیچ گاه چنین خلوتی به خود ندیده؛ نه خبری از ماشین است نه آدمی که شیرینی و میوه به دست به‌سوی خانه‌اش در حرکت باشد. انگار حتی پرنده‌ها هم خود را به آشیانه‌های‌شان رسانده‌اند برای لحظه سال تحویل!
مگر می‌شود سر ظهری خیابان‌های تهران تا این اندازه خلوت باشد، بی‌هیچ ماشینی!؟ چراغ‌‌های راهنمایی و رانندگی سر چهارراه بی‌دلیل سبز و زرد و قرمز می‌شوند. کرکره همه مغازه‌ها پایین است، حتی داروخانه و قصابی و بقالی. شاید جایی که ایستاده‌ام جز من و 2 افسر پلیس کس دیگری نباشد!
امسال برخلاف سال‌های گذشته‌ تصمیم گرفتم که لحظه سال تحویل را در خیابان‌ باشم. چند دقیقه مانده به سال تحویل از خانه بیرون می‌‌زنم. کسی در کوچه و خیابان نیست که سال نو را تبریک بگویم! رانندگی در اتوبان خالی از ماشین چه کیفی دارد، پایم را روی پدال گاز می‌فشرم. انگار شهر در تصرف من است. هرگز شهر را در این سی و اندی سال که از خدا عمر گرفته‌ام این‌گونه ندیده‌ام. پیش خودم می‌گویم ای کاش تهران همیشه همین‌گونه بود!
رادیوی ماشین را روشن می‌کنم. انگار بموقع روشن‌اش کرده‌ام. صدای ساز و دهل می‌آید و گوینده سال 96 را تبریک می‌گوید. در این هوای نیمه‌ ابری که باد ملایمی هم می‌وزد گویی درختان سلام و شادباش می‌گویند. آدم سر ذوق می‌آید. آسمان حالش خوب است، زمین هم حالش خوب است، چرا حال من خوب نباشد! تصمیم گرفته‌ام امروز به هر جایی که دلم می‌خواهد سرک بکشم و به هر کسی که می‌رسم شیرینی تعارف کنم. نخستین مشتری‌ام 2 افسر راهنمایی و رانندگی هستند که دقیقاً در ضلع شمال‌شرقی میدان انقلاب ایستاده‌اند آن هم با قبض جریمه!
وقتی ماشینم را چند متر مانده به محل استقرارشان پارک می‌کنم با دست به تابلوی مطلقاً ممنوع اشاره می‌کنند. پایین می‌آیم و سال نو را تبریک می‌گویم و جعبه شیرینی را باز می‌کنم و تعارف‌شان می‌کنم. نمی‌گیرند، البته حق هم دارند؛ نباید هنگام پست، چیزی بخورند. وقتی کارت خبرنگاری‌ام را نشان می‌دهم با خیال راحت‌تر شیرینی برمی‌دارند. آن یکی که درجه‌اش بیشتر است به شوخی‌ می‌گوید: «شیرینی تعارف کردی که جریمه‌ات نکنیم؟» بعد می‌زند زیر خنده و ادامه حرفش را می‌گیرد: «ما باید سرکار باشیم، شما چی می‌خوای سر سال تحویلی؟ نکنه برای شما خبرنگارها هم شیفت گذاشتن؟» می‌گویم بیرون آمده‌ام ببینم زمان سال تحویل توی شهر چه خبر است؟ کسی تخلف می‌کند؟ پلیس جریمه می‌کند؟ مغازه‌ای باز است و...
افسر دیگر که دفترچه جریمه دارد و جوان‌تر به نظر می‌رسد در جوابم می‌گوید: «والله در این یکساعتی که اینجا ایستاده‌ایم کسی را جریمه نکرده‌ایم. چند تا ماشین، تخلف‌ کوچکی داشتند که چشم‌پوشی کردیم. پیش خودمان گفتیم زمان سال تحویل کسی را جریمه نکنیم مبادا پیش خودشان فکر کنند که سال‌شان با جریمه خراب شد.»
گرم صحبت هستیم و هر از گاه ماشینی توقف می‌‌کند و راننده و سرنشین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایش سال جدید را تبریک می‌گویند. هنوز نیم ساعتی از لحظه سال تحویل نگذشته که کم کم سر و کله ماشین‌ها پیدا می‌شود. برای دید و بازدید می‌روند.
از میدان انقلاب تا نزدیکی‌های چهارراه لشگر، راه زیادی نیست شاید در این خلوتی 5 دقیقه. آپاراتی کوچکی بین راه - تنها مغازه‌ای است که کرکره‌اش پایین نیست- مرا به طرف خود می‌کشاند. صاحب مغازه پنچری می‌گیرد. آنقدر درگیر کار است که متوجه حضورم نمی‌شود. سلام می‌کنم و به او هم شیرینی تعارف می‌کنم. اولش جا می‌خورد. آدم خوش مشربی است. می‌گوید: «جوان هیچ‌وقت پنچر نشی، اگر پنچر شدی بیا همین‌جا.»
چرخ را می‌بندد و به راننده می‌گوید: «بسلامت.» پول نمی‌گیرد. راننده هر چقدر اصرار می‌کند، اوستا زیر بار نمی‌رود و می‌گوید که زمان سال تحویل از هیچکس پول نمی‌گیرد!
دلیل باز بودن مغازه و پول نگرفتنش را می‌پرسم. از جواب دادن طفره می‌رود. بالاخره راضی می‌شود: «شاید قصه من قصه عجیبی باشد. 15 سال پیش با زن و بچه رفتیم مسافرت. کجا؟ اردبیل. دیار عیال جان. 2 ساعت مانده به سال تحویل در یکی از گردنه‌‌های برفگیر گرفتار شدم. زنجیر چرخ نداشتم و ماشینم توی برف گیر کرده‌ بود. وضعیت بنزین‌ام هم تعریفی نداشت. وضعیت جاده آنقدر خراب بود که هیچ ماشینی از آنجا عبور نمی‌کرد و توی برف و کولاک گرفتار شده‌ بودیم. از نگرانی در آن هوای سرد، خیس عرق شده ‌بودم که اگر بنزین تمام شود و کسی به کمک‌مان نیاید از سرما یخ می‌زنیم. با خودم کلنجار می‌رفتم که از شانس کامیونی رد شد و وقتی ما را دید به دادمان رسید و ماشین‌مان را تا شهر بکسل کرد. از همان روز تصمیم گرفتم زمان سال تحویل هرجایی که باشم به کسانی که به هر علت گرفتار شده‌اند کمک کنم. امسال نشد به مسافرت برویم به همین خاطر تصمیم گرفتم مغازه باشم، این بنده خدایی که پنچری چرخش را گرفتم دشت امسال بود.»
اوستا نمی‌خواهد اسمی از او در این گزارش ببرم. حتی از من می‌خواهد آدرسی از مغازه‌اش ننویسم. می‌خواهد اگر امکانش باشد داستانش را ننویسم ولی قولی نمی‌دهم چرا که به نظرم باید چنین حکایت‌هایی نقل شود.
ساعت نزدیک 14 و 30 دقیقه است که به راهم ادامه می‌دهم؛ هر طرف که فرمان بپیچد. امروز من تصمیم نمی‌گیرم. تصمیم با چشم و فرمان است. نرسیده به میدان قزوین وارد خیابان آقابالازاده می‌شوم. هنوز چند صدمتری نرفته‌ام که ماشین گشت کلانتری نظرم را جلب می‌کند. انگار مأموران کلانتری دزد گرفته‌‌اند.
کارت خبرنگاری‌ام را دم دستم گذاشته‌ام تا پیش از هر اتفاقی خودم را معرفی کنم. جناب سروان کارت را با دقت می‌بیند و می‌گوید: «شما خبرنگارها روزهای تعطیل و عید هم دست‌بردار نیستین؟ برو بشین خونه و از تعطیلات لذت ببر، مثل ما که مجبور نیستی دنبال دزد و مجرم باشی.»
بعد دستبند می‌زند به آقای دزد. می‌روم از ماشین برای‌شان شیرینی می‌آورم. به آقای دزد هم تعارف می‌کنم. دو تا برمی‌دارد و کلاه اسپرتش را از سر برمی‌دارد و تشکر می‌کند و با لحنی غم‌انگیز می‌گوید: «داداش شما وساطت کن جناب سروان این‌بارو بی‌خیال شه، قول می‌دم دیگه دزدی نکنم. گیر شب عید بودم. نمی‌خواستم دزدی کنم. البته می‌خواستم دزدی کنم، که دستگیر شدم.»
جناب سروان دستش را می‌کشد و به‌سوی ماشین پلیس می‌برد و او هم مدام چشم و ابرو می‌اندازد که برایش ریش گرو بگذارم! در این یکساعت جز پلیس و رفتگران شهرداری که در خیابان‌ها در حال خدمت هستند بقیه گویی کرکره‌‌ها را واقعاً پایین کشیده‌اند. نوبتی هم باشد نوبت یکی از همین رفتگران عزیز است. مرد جارو به‌دستی به نام «قاسم» نزدیکی‌های سرپل امامزاده معصوم جارویش را به دیوار تکیه داده و با موبایلش صحبت می‌کند. عید را به خانواده‌اش تبریک می‌گوید. 45 ساله است و به گفته خودش 10- 12 سالی است که نیروی پیمانکار است.
از کارش در این روزها به ویژه روز عید می‌پرسم. انگار مدت‌هاست به دنبال گوش شنوایی می‌گشته و حالا پیدایش کرده، شروع می‌کند به درد دل کردن: «والله دم عیدی کوچه و خیابونها خیلی کثیف می‌شود. یکسری از آدم‌ها مراعات هیچ چیزی نمی‌کنند. آت و آشغال روی زمین و توی جوی‌های آب می‌ریزن. اصلاً فکر نمی‌کنن من و همکارام باید این کوچه و خیابان‌ها رو تمیز کنن. البته همه این‌طور نیستن. این چند روز آخر پدرم درآمد آنقدر که خیابونا رو جارو کردم. ولی امروز خدا رو شکر همه‌جا تمیز بود مثل دسته گل. بعضی از همسایه و کاسب‌ها عیدی دادن، دستشون درد نکنه. بالاخره وظیفه ما تمیز کردن شهره.»
البته آقا قاسم حرف‌های زیادی داشت و همه را گفت ولی خیلی‌هایش می‌ماند برای گزارش‌های بعدی. ساعت از 3 گذشته و خیابان‌ها رو به شلوغی می‌رود. آدم‌های نونوار به عید دیدنی می‌روند. زمان طلایی برای تهیه گزارش کم‌کم به پایان می‌رسد. قوطی شیرینی هم خالی است.

 


آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/6465/9/409871/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها