گفتوگوی «ایران» با کیانوش گلزار راغب به بهانه انتشار «برده سور»
کتاب نادیده ها و ناشنیده ها
گروه فرهنگی: نوشتن و پرداختن به مسائلی مثل دوران اسارت برای هرکسی که آن روزها را سپری کرده، میتواند دردناک باشد چرا که تجربهای است مملو از فراق و دلتنگیهایی که تحملش دشوار و خاطراتش پاک نشدنی است. «برده سور» هم از جمله آثاری است که با این مضمون نوشته شده، «کیانوش گلزار راغب» نویسنده این کتاب از اسرای دوران جنگ تحمیلی هشت ساله است که تلاش کرده با توسل به کلمات بخشی از رنج آن دوران را بازخوانی کرده و از روزهایی بگوید که برای اغلب ما تنها در حکم شنیدههایی درباره سالهای جنگ هستند. گلزار راغب در «برده سور» خاطرات یدالله مطلق را نوشته است. این کتاب در ادامه فضای دو اثر قبلی نویسنده است و روایت داستانی را از بخشی از جنایات کومله در کردستان ارائه میدهد. «یدالله خدادادمطلق» هم یکی از همزندانیهای این نویسنده است. او در مهرماه 59 توسط گروهک ضد انقلاب کومله اسیر میشود و این کتاب 30 ماه دوران اسارت او را شرح میدهد. این راوی تنها بازمانده از یک جمع هشت نفری است که در همان زمان گرفتار کوملهها شده بودند. توضیحات بیشتر درباره «برده سور» را در گفتوگویی با نویسنده کتاب میخوانید.
با شکلگیری «برده سور» شروع کنیم. بعد از «شنام» و «عصرهای کریسکان» چه شد که به این اثر رسیدید؟ و اصلاً ایده نوشتن آن از کی به ذهنتان رسید؟
ایده کتاب برده سور حدود چهل سال پیش در ذهنم شکل گرفته بود چون خود من هم در زندان برده سور بخشی از ماجرا بودم، حوادث را هم دیده و هم از زبان دیگران شنیده بودم به همین جهت میخواستم که این ماجرا را به صورت مستند کار کنم. برای اینکار نیاز به راوی اصلی ماجرا، آقای یدالله مطلق داشتم که به هر ترتیب ایشان را پیدا کردم. البته پیدا کردنش خیلی سخت بود. هیچ شمارهای از ایشان نداشتم و اصلاً در دسترس نبودند تا اینکه از طریق چندین رابط موفق شدم او را پیدا کنم اما نکتهای که وجود داشت این بود که متأسفانه آقای مطلق در شرایط پایدار و مناسبی نبودند به همین خاطر خیلی تلاش کردم با مراعات و احتیاط، مصاحبه را انجام دهم. البته بهخاطر محدودیت دوران کرونا کلیه مصاحبهها برای حفظ سلامت ایشان تلفنی صورت گرفت.
دو کتاب قبلی شما با حال و هوایی مشابه «برده سور» است، با این تفاسیر نوشته تازهتان چه جایگاهی در مقایسه با دو کتاب دیگر دارد؟و اینکه چه ارتباطی بین آنهاست؟
به طریقی میتوان گفت این کتاب اپیزود سوم از مجموعه «شنام» و «عصرهای کریسکان» است. این شباهت عامدانه است چراکه از همان ابتدا هدفم این بود که «برده سور» آخرین برگ از این سهگانه باشد. قصد اصلی هم این بود که خواننده با تمام وجوه مختلف زندگی در آن فضا آشنا و تمام ابعاد ماجرا روشن شود. دو سال قبل بود که تقریظ مقام معظم رهبری بر کتاب عصرهای کریسکان منتشر شد و من را بسیار به این امر ترغیب کرد که زودتر این سه گانه را به اتمام برسانم. دقیقاً پس از همین ماجرا بود که در اسفند ماه کار مصاحبه و گفتوگو با آقای یدالله مطلق انجام گرفت و فکر میکنم آخر فروردین ماه بود که کار را سپردم به جناب آقای مرتضی سرهنگی. جا دارد که همین جا از آقای سرهنگی و کلیه همکاران ایشان در دفتر ادبیات پایداری تشکر کنم، همچنین از دوستان سوره مهر که روند انتشار این اثر را تسریع کردند.
به عنوان کتاب برگردیم، «برده سور» به چه معناست و یادآور چه ماجرایی در آن دوران است؟
بهطور کل به لحاظ لفظی برده سور به معنای سنگ سرخ است و همچنین نام منطقهای در شمال غرب سردشت است یعنی نزدیک آلواتان و دولتو، یک رودخانه بسیار زیبا در آنجا هست که من از آن به عنوان عروس برده سور یاد میکنم. روستایی بود بسیار محقر که امتداد همین رودخانه قرار داشت با 10 تا 15 خانوار. اینجا به زندان کومله تبدیل شدهبود. علاوه بر اینها من سنگ سرخ را به عنوان استعارهای از خون شهیدانی که در آنجا آسمانی شدند، در نظر گرفتم و آن را انتخاب کردم.
همانطور که در کتاب هم اشاره کردید، شخصیت یدالله مطلق در آغاز بسیار محافظه کارانه بود و صحبت با او چندان راحت نبود. چطور موفق به جلب نظر وی برای مصاحبه و تألیف این کتاب شدید؟
او مثل دیگر همراهانش تحت فشار بوده و شکنجه شده است. از نظر نظارتی آنقدر تحت فشار بودند که حتی اسرای معمولی جرأت نمیکردند نزدیک آنها شوند و با آنها سلام و علیک کنند. همین انزوا اینها را کاملاً در یک شرایط خاص و ویژه قرار داده بود که نشان میداد گذشتهای خاص را پشتسر گذاشتهاند. نه به این معنا که تسلیم شده باشند اما به هر حال با شرایط خاصی که داشتند خیلی صلاح نمیدیدند که در مباحث مختلف جنجالآفرینی کنند.
شما در هر کدام از سه اثری که داشتید از «شنام» و «عصرهای کریسکان» گرفته تا «برده سور» ابداعاتی را در روایت در نظر گرفتید. در این اثر هم یکی از مواردی که به چشم میخورد پرداخت سریع و سرراست به ماجراها و اتفاقات است؛ جریانی که باعث میشود تا مخاطب بدون شاخ و برگهای اضافی سر اصل مطلب برود و با وقایع همراه شود. کمی هم درباره چگونگی سبک تألیف کتاب بگویید.
بر حسب اعتقاد شخصی خود من و به دلیل نوع سوژههایی که انتخاب میکنم روایتها را اتفاقمحور مینویسم. به این معنا که روایت و ماجراهای افراد دارای ریتم تندی هستند که ناخودآگاه این سرعت را به کار هم تزریق میکنند. البته ناگفته نماند خودم نیز این نوع نگارش را دوست دارم. معتقدم در هر صفحه حداقل یک یا دو اتفاق باید رخ بدهد. واقعیت این است اگر متنی کُند و ایستا باشد خواننده زده میشود به همین جهت سعی میکنم اضافات و حواشی را تا جایی که ممکن است در اصل موضوع دخالت ندهم. به گمانم با تمرکز بر اصل ماجرا میتوان جذابیت بیشتری در داستان ایجاد کرد. علاوه براین چند عامل خیلی مهم دیگر هم وجود دارد یکی از آنها مسأله گرانی کاغذ است. جریانی که همه با آن درگیر هستیم و به همین دلیل بهتر است با پرهیز از اضافهگویی، حجم کتابها هم کمتر شوند.
البته نزدیکی فضای «برده سور» به دو اثر دیگرتان هم مزید بر علت شده تا شما کمتر از قبل آن فضاسازی سابق را داشته باشید، درست است؟
بله، همانطور که شما هم اشاره کردید، به هر حال چون من دو کتاب دیگر در این راستا نوشتهام از فضا و موقعیت مکانی اطلاعات زیادی ارائه کرده بودم و فکر میکنم اگر اینجا بازهم میخواستم این فضا را تشریح کنم تکرار مکررات میشد. این است که سعی کردم با حداقل توضیحات ضروری کتاب را جمع کنم. منتها در این کتاب به طور کل روی مسأله هیجان و انسجام بیشتر تمرکز کردهام.
در این روایت ماجرایی بوده که آقای مطلق نگفته باشند و شما آن را اضافه کردهباشید؟
اینطور نبود که نگفته باشند اما مثلاً برخی مواقع اسم شخصی را از یاد میبردند و من با توجه به شناختی که داشتم، آن را یادآوری میکردم یا مثلاً فلان زندانبان یا پیشمرگ را فراموش کردهبود و من سعی میکردم که با اشاره به آنها این موارد را هم به ایشان یادآوری کنم تا در روایتهایش سراغشان برود و از آنها هم یاد کند. در کنار اینها گاهی هم اتفاق میافتاد با همفکری به اصل ماجرا میرسیدیم اما اینکه من خودم شخصاً به روایت او چیزی اضافه کنم خیر! هیچ وقت چنین اتفاقی رخ نداده است. با همه اینها همانطور که گفتم به خصوص در اتفاقاتی که خود من هم در آن شریک بودم با هم به جمعبندی میرسیدیم.
شما با ید الله مطلق چند سال اختلاف سنی دارید؟ آخر در بخشی از کتاب وی اینطور گفته که «آقای گلزار راغب سن بسیار کمی داشتند و نوجوان بودند که در این زندان اسیر شدند.» اینجا مخاطب شاید احساس کند که فاصله سنی شما خیلی بوده...
فکر میکنم آقای مطلق متولد 1337 هستند و من هم متولد 1344، تقریباً 8 سال. خب آن زمان برای ما 8 سال اختلاف سنی کم نبود و ایشان حکم برادر بزرگتر را داشتند. در زندان هم هر وقت که هر کدام از ما به مسائل شرعی و مشکلات دیگر بر میخوردیم از راهنماییهای ایشان استفاده میکردیم و حقیقتاً هم بسیار به ما در این زمینهها کمک میکردند و درست مثل برادر کنارمان بودند.
در جایی از کتاب هست که آقای مطلق عنوان میکند در زمان تدریس در کلاس کومله که معمولاً کتابهای هگل و مارکس را تدریس میکردند شما دل خوشی نداشتید و معترضانه کتاب را پرتاب کرده بودید، کمی هم از این خاطره بگویید.
حقیقتاً در آنجا کتابهای بسیار سنگین و فلسفی تدریس میکردند که اصلاً آن هم در آن شرایط و تحت فشار روحی برای ما قابل هضم نبود. خیلی از بچهها حتی دیپلم هم نداشتند چرا که در سن نوجوانی و جوانی بودند. این کتابهای سنگین با ایدئولوژی کمونیستی که عموماً هم حجیم بودند و واقعاً هرچه میخواندیم اصلاً هیچی نمیفهمیدیم تبدیل به سوهان روح میشد. این از یک سو و از سوی دیگر این بود که میآمدند و سؤال میکردند مثلاً روبنا یا زیربنا چیست؟ هگل چه گفته؟ مارکس چه گفته؟ برای ما در آن شرایط این فضا عذابآور بود. من هم یک روز ناخودآگاه کتاب را کوبیدم زمین و گفتم هرچه میخواهد بشود بگذار بشود و اتفاقاً همبندیها هم استقبال کردند چرا که در این زندان، زندان دیگری برایمان ساخته بودند. خوشبختانه آن فضا شکسته شد.
یکی از شخصیتهای کتاب، شخصیت سرهنگ علی اصغرلو است. شما زمانی که به زندان کومله رفتید خودتان چیزهایی درباره ایشان شنیده بودید یا تنها از طریق خاطرات آقای مطلق بود که با این شهید آشنا شدید؟
شهید علی اصغرلو معروف بودند و همه اسرا نام ایشان را شنیده بودند منتها افراد خاص که با ایشان رابطه نزدیک داشتند جزئیات بیشتری درباره شخصیت ایشان میدانستند ولی بهطور کل منع شده بودند که بیایند و درباره این وقایع و بخصوص شخصیت ایشان چیزی بگویند. چرا که میترسیدند اطلاعات مربوط به راهها افشا شود. برای کومله این اتفاق یک نوع شکست و کسرشأن قلمداد میشد که شما براحتی از آنجا فرار کنید. ولی کلیت شخصیت علی اصغرلو از همان زمان در ذهن من شکل گرفتهبود.
شخصیت دیگری در «برده سور» هست به نام صدرالدین و از آن به عنوان یک شخص مرموز یاد میکنید این شخص که بود؟
این شخصیت آنقدر برای من جذاب و گیرا هست که سالهای سال است که بهدنبال نشانی از او میگردم جایی که شاید بتوانم از او اطلاعاتی کسب کنم اما گویی اینکه هرچقدر بیشتر میگشتم کمتر پیدا میکردم. نه عکسی هست نه آدرسی، نه شمارهای و نه اصلاً میدانیم این بنده خدا که و چه کاره بود؟ یا چه به سرش آمد ولی آخرین اطلاعی که من از یکی از همرزمان کومله شنیدم ایشان نامشان مصطفی مقدسیکرجی معروف به صدرالدین است. او بعد از بمباران ناپدید شد و یکی از دوستان به من خبر داد که در همان بمباران آقای مقدسی کیلومترها سینه خیز میروند و در بین راه به شهادت میرسند.
در آخر اگر نکته خاصی هست که دوست دارید با مخاطبان در میان بگذارید، بفرمایید.
طرح جلد این کتاب هم از اتفاقات خوبی است که جا دارد از دوستان سوره مهر بابت طراحی آن تشکر کنم. واقعیت این است که طرح جلد از همان آغاز به دلم نشست چرا که توانسته بود آن فضای سنگین و سرما زده زندان را با یک گرمی و امید به تصویر بکشد.
نجمه دری
عضو هیأت علمی دانشگاه تربیت مدرس
گاهی در صفحه حوادث روزنامهها و اخبار جاری، ماجراهایی میخوانی که صحنههای رمانی را که خواندهای برایت تداعی میکند. مردی که شخصیتش به هیچ روی شبیه قاتلان نیست در کمال آرامش و وقار به قتلی فجیع و شلیک پنج گلوله با اسلحهای بدون مجوز، اعتراف میکند و هیچ نشانی از پشیمانی در سیمایش نیست. آرام، باوقار، بیتفاوت… انگار هیچ قصدی در کار نبوده و این قتل ناگزیر سرنوشت محتومی بوده است که باید اتفاق میافتاده. درست مانند «مورسوی» آلبرکامو در بیگانه.
سالهاست پژوهشگران و روانکاوان شخصیت مورسو را تحلیل میکنند. شخصیتی که آدمی بیچاره و در عین حال صادق است. بدون هویت و گرفتار نیهیلیسم. برخی نیز بیاعتقادی مؤکد وی را در مجادله با کشیش زندان در روزهای نزدیک به اعدام علت تامه گناهکار بودن و جانی بودنش میدانند؛ حال آنکه امتناع از گفتوگویی که درآن لحظات میتوانست گرهگشا یا آرامبخش باشد رفتاری قابل تأمل است که کفه مجادله انجام نگرفته را به نفع مورسو سنگین میکند. برای آنها که رمان را نخواندهاند یا فراموش کردهاند مروری بر خلاصه ماجرا لازم به نظر میرسد. رمان بیگانه شامل دو بخش است و در الجزایر زادگاه نویسنده اتفاق میافتد. بخش اول شامل اپیزودهایی است که حول محور اطلاع از خبر مرگ مادر مورسو و راهی شدنش به سوی خانه سالمندان و مراسم خاکسپاری وی میچرخد. مورسو کارمند جزء یک شرکت حمل و نقل در بندرگاه است که از روی ناچاری مادر پیرش را به آسایشگاهی در شهری نزدیک فرستاده و در این مدت کمتر پیش آمده به او سر بزند. اینک با شنیدن خبر مرگ مادرش راهی آسایشگاه است در حالی که شخصیت پردازی نویسنده چنین القا میکند که مورسو از مرگ مادرش متأثر نیست. او در مراسم شرکت میکند بیآنکه قطره اشکی از چشمانش سرازیر شود یا اندوهی بر چهرهاش بنشیند. این بیتفاوتی برای اهالی آسایشگاه غریب و ناخوشایند است. با این حال مورسو بارها تأکید میکند که مرگ مادرش برایش «توفیری» ندارد. در برابر انکار و ناباوری آنها که با تعجب نظارهاش میکنند در پی ارتباط با دختر زیبایی است که از سالها پیش او را میشناسد. در این ارتباط به ظاهر عاطفی نیز خواننده با تضاد شخصیتی مورسو و بیعلاقه بودنش غافلگیر میشود. مورسو بارها در جواب سؤال دختر که آیا او را دوست دارد یا نه؟ صادقانه پاسخ منفی میدهد و در عین حال حاضر است با او ازدواج کند. پاسخ مورسو به همه سؤالاتی که در بخش نخست خطاب به او مطرح میشود به طرز غریبی حامل بیتفاوتی است. برایش فرقی نمیکند اینکه با همسایه وقت بگذراند؟ یا کنار معشوقهاش باشد؟ به سینما برود؟ و یا همصحبت پیرمرد بیمار و عصبی باشد؟ پاسخ همه این سؤالات این عبارت است که «برایم فرقی نمیکند؟» در فصل پایانی بخش اول مورسو با معشوقه و دوستانش برای تفریح به ساحل دریا رفته است و در آنجا به خاطر حوادثی به فردی که قاعدتاً هیچ دشمنی با شخص وی ندارد شلیک میکند نه یکبار بلکه پنج بار و پرده اول به پایان میرسد. در بخش دوم مورسو بازداشت شده و در زندان به انتظار اجرای حکم است و با وکیل تسخیری خود و ملاقاتکنندگانش گفتوگو میکند.
با کنار هم گذاشتن دو پرده زندگی ساده و در عین حال حادثه خیز مورسو ایده رمزآلود نویسنده اینگونه به مخاطب القا میشود که «هر آدمی در مرگ مادرش سوگوار نشود بالقوه ظرفیت این را دارد که قاتل باشد» و حال که «جنایتی مرتکب شده صادقانه، باید به عواقب آن تسلیم شود».
در عین حال هنر نویسندگی کامو در شخصیتپردازی مورسو به گونهای است که خواننده با قاتل همدردی و همراهی دارد و راضی به مجازات او نیست. مورسو بیگانهای است که گویا قواعد بازی در بین مردمان را نمیداند و در هیاهوی عبور از مراحل بازی بدون اینکه متوجه خطرناک بودن عملش باشد جانی را میگیرد نه برای انتقام و نه حتی دفاع از خود و یا منفعتطلبی.
در صحنههای رمان با آدمی روبهرو هستیم که لذتهای اندک زندگی قانعش میکند و آرمانگرا نیست همین که آب تنی کند و روزهایش را با روزمرگی، کار سخت و زندگی ساده بیزرق و برق بگذراند برایش کافی است؛ بدون توجه به آینده و حتی گذشته. خط روایی رمان جز چند جمله کوتاه در واگویههای مورسو و راویت همسایه از زندگیاش به بیان گذشته نمیپردازد. همه چیز در خط سیر حال جریان دارد و آرام آرام جلو میرود و یکباره صحنه عوض میشود. مدام به مورسو و آرامشش فکر میکنم و اینکه چه چیز او را اینگونه آرام و بیدغدغه در داستان ظاهر میکند. کامو اثر دیگری دارد که در آن به اسطوره سیزیف میپردازد. اسطورهای که بر اساس آن شخصی بنابر نفرین یا مجازاتی که خدایان برایش در نظر گرفتهاند محکوم است که سنگی را از کوه بالا برده و همین که به قله میرسد دوباره سنگ به دامنه کوه میغلتد و دوباره و دوباره. در این اثر فلسفی کامو زندگی انسان را به همین اسطوره تشبیه میکند. آدمیان هدفی تعیین میکنند و با تلاش پیگیر به آن دست مییابند لحظهای سرخوشی را تجربه میکنند و دوباره همه چیز از نقطه صفر آغاز میشود و انسان همواره میپندارد در پیشرفت است در حالی که «هر آیینه در خسران است».
کامو همین روزمرگی و بیهودگی را در بیگانه نیز به تصویر میکشد. مورسو نمیداند با خودش در این بازی چندچند است؟ بدون هیچ ادعای جاهطلبی و بدون هیچگونه انگیزه یا منفعت طلبی در مسیری حرکت میکند. دراین مسیر دستانش به بزرگترین گناه بشری آلوده میشود و نمیتوان از او انتظار پشیمانی یا ناراحتی از ارتکاب عمل داشت چرا که در پرده نخست دیدهایم او مردی است که نمیداند مادرش چند سال داشته و فقط به دلیل پیری و کمبود هزینه معاش او را به خانه سالمندان برده و به ملاقاتش نمیرفته و حتی در خاکسپاری او اندوهگین نبوده است. تنها صورت بالفعل عواطف بشری در او لذت از آبتنی در گرمای تابستان و لحظههای گذرا در کنار معشوقی است که میداند دوستش ندارد و البته تجربه خلسه سیگار!
در عین حال همرنگ جماعت شدن را نمیپذیرد همچنانکه حاضر است ساعتها پای صحبت همسایه بدنامش بنشیند یا با پیرمرد بد اخلاق و چندشآوری که سگ بیمارش را گم کرده است همکلام شود، ولی حاضر نیست لحظهای نصایح و توصیههای کشیش زندان را تحمل کند.
با اینکه در رمان کامو از قهرمان داستان کنش قهرمانانهای صادر نمیشود که درام را به حماسه نزدیک کند؛ در پایان مرگ تراژیک مورسو پرده سومی را جلوی چشم مخاطب میآورد که دریافتنی است و نه خواندنی. اینکه زندگی پوچ و بیتفاوت در نگاه مورسو در لحظات پایان زندگی فرصتی ارزشمند و با شکوه است. مورسو که از ابتدا در برابر سؤالاتی که او را تشویق به انتخاب میکنند هرگز گزینهای در نظرش نیست و از دید او همه چیز بیاهمیت است یکباره در برابر موقعیتی قرار میگیرد که حق انتخابی برایش وجود ندارد و چارهای جز تن سپردن به مرگ نیست. در این هنگام او تصمیم میگیرد که تسلیم سرنوشت نباشد و به زندگی لبخند بزند. اعلام میکند که هیچ کس حق ندارد بر او بگرید و آنقدر خود را سعادتمند میبیند که آرزو میکند در روز اعدام با گیوتین مردم نظاره گرش باشند. حتی اگر با نگاههای نفرت بار از او استقبال کنند.