براستی صلت کدام قصیدهای ای غزل!
گروه فرهنگی: شعر به هر شکل و شیوه که باشد ارجمند است و سهشنبههای شعر در همه شمارههای گذشته بر این نکته که از نحلههای متنوع شعری برخوردار باشد تأکید داشته است. در این شماره با انتخاب غزلهایی از شاعران این روزگار پاسخگوی مخاطبان نازنینی خواهیم بود که این شکل شریف شعر را در این مجال جستوجو کرده بودند. شکوه غزل معاصر بیهیچ تردیدی قابل ستایش است و چرایی پویایی آن از پس قرنها میتواند چاره مؤثری برای شعر امروز باشد.
پانتهآ صفایی
برخیز تا پروانهها از خواب برخیزند
نیلوفران از بستر مرداب برخیزند
امواج دریا را بشوران تا بیاشوبند
گرداب در گرداب در گرداب برخیزند
با خندههایت باز جادو کن پریها را
تا چون زنی دیوانه در مهتاب برخیزند
موهایشان را دست باد صبح بسپارند
آهسته از زیر پتوی خواب برخیزند
خم کن سرت را تا به شوق بوسههایت باز
این دختران تا کمر در آب برخیزند
قدیسههای معبد شب با تماشایت
از زهد برگردند و از محراب برخیزند
از ابرها بیرون بیا تا بچه ماهیها
با دیدن عکس تو در تالاب برخیزند
محمدسعید میرزایی
تقویم، شرمسار هزاران نیامدن
یک بار آمدن و پس از آن نیامدن
این قصه مال توست، بیا مهربانترین!
کاری بکن، چقدر به میدان نیامدن؟
این خانه پر از گل پژمرده هم هنوز
عادت نکرده است به میهمان نیامدن
باران بدونِ آمدنش نیست بیگمان
مرگ است در تصور باران، نیامدن
اما تو با نیامدنت نیز حاضری
کم نیست از تو چیزی ازینسان نیامدن
اشیاء خانه جمله تاریک رفتناند:
آیینه، عکس، پنجره، گلدان، نیامدن...
امید صباغنو
با خنده باز سر به سر غم گذاشتم
نام بهشت روی جهنم گذاشتم
هنگام فتح کوه نبودی، ولی بدان
بر قلهاش به یاد تو پرچم گذاشتم!
سیلی زدی به صورتم، اما به جای آن
یک بوسه جای سیلی محکم گذاشتم
دیوانگیست این که بگویم به خاطرت
هی صفحه پشت عالم و آدم گذاشتم
یک عمر، داغ روی دل من گذاشتی
یک عمر، روی زخم تو مرهم گذاشتم
نظم تمام زندگیام را به هم زدی
پلکی اگر به شوق تو برهم گذاشتم
شرمندهام که صبر من از حد گذشته است
شرمندهام رفیق، اگر کم گذاشتم!!!
سیامک بهرامپرور
برای از تو نوشتن بهانه لازم نیست
اگر سرود تو باشی ترانه لازم نیست
برای رویش شادی، شکفتنی تازه
اگر بهار تو باشی، جوانه لازم نیست
تو اهل بیت غزلهای هفت اقلیمی
و در حضور تو جز عاشقانه لازم نیست
درخت سیب تویی پس بگو به سیبفروش
سبدسبد که منم دانه دانه لازم نیست
ببار ابرترین! تا زمین بفهمد که
برای رفع عطش رودخانه لازم نیست
تو وهم مبهم آبی، رسول اقیانوس
که آیه آیه میآیی نشانه لازم نیست
«و آیههای تو باران...» وفور آب و شراب
چنان که قسمت و سهم و سرانه لازم نیست
ببار مادر من! با تو کل شیء حی
که «لازم است» تویی در جهان «لازم نیست»
بهروز یاسمی
مباد آنکه بگویی تو را خداحافظ
بگو سلام عزیزم چرا خداحافظ
تو قول دادهای از ابتدای صبح سلام
که هیچوقت نگویی تو را خداحافظ
نمیروم! بروم نیز باز خواهم گشت
کدام عشق بههم خورده با خداحافظ؟
شبی که آمدم از تو اجازه نگرفتم
چگونه میروم امروز با خداحافظ؟
اگر کسی که تو را دوست دارد آمد و گفت
درست در وسط ماجرا خداحافظ-
و یا گذاشت و بیهیچ اشاره رفت و نگفت
خدا نگهدار بدرود یا خداحافظ-
چه میکنی؟ نه خدایی بگو چه میگویی
خوش آمدی؟ به سلامت؟ چه؟ ها؟ خداحافظ؟
نمیشود که بگویی به آنکه داشتهای
از او فقط سری از هم سوا خداحافظ
در این زمان که پر است از هوای عشق سرم
چرا عزیز دلم بیهوا خداحافظ؟
به جز سلام نمیگویم و نمیدانم
تو گفته باشی اگر بارها خداحافظ
مریم جعفری آذرمانی
معشوق از ازل به قیامت قرین من
بنیانگذار عاطفه راستین من
من عاشق تمام جهانم به یمن تو؛
در خانه دل آیه بالانشین من
فرزند وقت! لحظه باری به هر جهت
خیام من! معاصر و همسرزمین من
در این کویر خیمه بزن! مثل قرن پنج
عشق قدیم و تازه! چنان و چنین من
این شعر، شعر نیست؛ تماماً حقیقت است؛
برداشتهای ذائقه نکتهبین من
مضمون بیشمار تو اصل تغزّل است
ای راوی مغازله چندمین من
وصفِ تو را چطور بریزم در این قلم؟
زیبایی تو بیشتر است از یقین من
نغمه مستشارنظامی
گفتم: چه برای تو بهجامانده از این عشق؟
فرمود: همین عشق، همین عشق، همین عشق
در باغ خدا گمشده بودیم و خدا خواست
ما را به نگاهی بکشاند به زمین عشق
تردید در آیینه صاحبنظران نیست
وقتی که رساندهست دلم را به یقین عشق
عشق است نخستین گل روییده در این دشت
در راه شهیدان چمن مذهب و دین عشق
از هر طرفی تلخی و از هر طرفی درد
شادا نمکینزخم تو، شادا شکرینعشق
بر هر ورقی نقش تو افتاد غزل شد
در هر غزلی قافیه قافنشین عشق
تا دوست مرا ساده و دلداده ببیند
دل را بههمین حال غریبانه ببین عشق
ای چشم غزلپرور آهو، نگران باش
با دلهره بودهست هرآیینه قرین عشق
دلگرمی پایان همه دلهرههایی
ای خوبترین، خوبترین، خوب ترین: عشق!
کلماتی که به جنگ سکوت رفتهاند
درباره مجموعه «قسمت عمیق، قسمت کمعمق» اثر سلمان نظافتیزدی
لیلا کردبچه
آیا نوشتن میتواند سپری دفاعی دربرابر زوال و نیستی باشد؟ این مهمترین پرسشی است که خوانش مجموعه «قسمت عمیق، قسمت کمعمق»، پیش روی مخاطب میگذارد.
«قسمت عمیق، قسمت کمعمق» اثر سلمان نظافتیزدی، شاعر جوان و نامآشنای خراسانی است که بتازگی توسط نشر نگاه منتشر شده است؛ مجموعهای که میتوان آن را از زوایای گوناگون مورد تأمل و بررسی قرار داد: اینکه «شعرهای نظافتیزدی در این مجموعه، چه بهرهای از مختصات شناختهشده شعر خراسان دارد؟»، «توجهات و کارکردهای زبانی شعرهای این مجموعه چگونه است؟»، «موقعیت ساختاری و ساختارگریزی این مجموعه چگونه است؟»، «این مجموعه چه نسبتی با وجه غالب شعر سپید این روزها دارد؟» و... اما آنچه بیش
از مسائل زبانی و فرمی و ساختاری و... توجه نگارنده را جلب کرده، مربوط به لایههای عمیقتر اشعار اوست و بهطور مستقیم، حوزه مضمون و مفهوم.
مجموعه «قسمت عمیق...» را یکبار خواندن، بیانصافی است و نه درحق کتاب و صاحب کتاب، بلکه درحق خواننده جدی و حرفهای که میخواهد در هر خوانش، چیزی تازه دریابد و با دریافتی تازه، به لایهای عمیقتر در شعر برسد. درواقع «قسمت عمیق...» از آن دست مجموعهشعرهاست که در خوانش نخست، از آن لذت میبری و از اینکه مجموعهای یافتهای که نماینده تمامعیار شعر خراسان است و در عینحال منحصربهفرد است و فرمهای بکر و یگانه دارد و حشو و اطناب ندارد و موسیقی درونی و ترنم آوایی ویژه خودش را دارد و هرجا لازم است زبانآوری هم دارد و در میان جامعه شعری تقریباً یکسان و یکدست امروزی، اثری کاملاً متفاوت است و در روزگار دویدن شاعران در پی مخاطبان مجازی، بیاعتنا به مخاطب (در هر نوعش) راه خودش را میرود و... بهوجد میآیی، اما در خوانشهای بعدی است که با کلمات شاعر رفیق میشوی و بعد از سطر پایانی هر شعر، سر تکان میدهی که: «میفهمم چه میگویی!»
دریافت عمیقتر از خوانش دوم شعرهای «قسمت عمیق...» را دقیقاً باید از نخستین شعر کتاب آغاز کرد؛ از همانجایی که میگوید: «پاهایم... با من مهربان بودند/ و بهسمتی میرفتند/ که زمان معنایی نداشت».
«زمان» و «گذشت زمان» که خود را به اشکال گوناگون همچون «فرسودگی»، «پیری»، «مرگ» و از همه واضحتر بهشکل «زوال» نشان میدهد، دغدغه ویژه شعرهای این کتاب است و تلاش شاعر برای ایستادگی دربرابر آن زوال محتوم، که به شیوههای گوناگون بروز مییابد، منجر به خلق شعرهای این مجموعه شده است.
توجه به دایره واژگانی شاعر در این کتاب، تمرکز بر واژههای پربسامد و نشانهشناسی برخی از آنها - تا جاییکه در حوصله و محدودیت این متن میگنجد - میتواند تاحدی به شناخت شیوههای شاعر برای گریختن از زوال کمک کند و نشان دهد که شاعر برای بیرون آمدن از چاه «نیستی» به چند ریسمان چنگ زده است.
درخت و اره چه نسبتی با هم دارند؟ در «قسمت عمیق...» با تکرار واژه «درخت» و انواعش مواجهیم که البته در مواردی هم به اشکال «جنگل»، «شاخه»، «ریشه»، «تنه»، «شکوفه»، «برگ» و... خود را نشان میدهد: «درخت گیلاس در حاشیه جاده شکوفه کرده»، «تنها منظره پیش رو/ کاجهای بیآزار کنار خیاباناند»، «میخواستم زخمهای تکدرخت خسته را ببندم»، «از پیکاری ناتمام بازمیگردد/ از گرهی بیپایان.../ درخت و اره/ با هم چه نسبتی دارند؟»، «از میان مزرعه چای/ و ردیف درختان پرتقال/ یک سربالایی را بالا آمدهام»، «هی برگشتم زیر زیبایی درختان»، «با چای حرف زدم/ با درخت پرتقال حرف زدم» و... «درخت» در مجموعه «قسمت عمیق...» نماد ماندگاری و مقاومت دربرابر نابودی است، از شکلی به شکل دیگر و از فصلی به فصل دیگر درمیآید، اما همچنان هست و ایستاده است. شاعر برای«ریشه» سهمی ویژه در ماندگاری «درخت» قائل است: «همه به عکسهای کهنه هجوم آوردند/ مثل درختانی که به ریشه دلخوشند در پاییز» و در مواردی، «افتادن» و «سقوط» عناصر دیگری در شعرش را درمقابل «ایستادن» درخت میگذارد، تا ماندگاری درخت را با وضوح بیشتری نشان دهد: «چهکسی به مورچهای که از درخت میافتد فکر میکند؟»، «با هزار سؤال بیپاسخ از درخت میافتیم» و «شبنم روی خزه درختی در اعماق جنگل درحال سقوط بود» و آنجاکه از جای خالی یک درخت میگوید، بلافاصله درخت دیگری را در سطر بعدی احیا میکند: «مثل آن درخت که سال قبل بود و حالا نیست/ مثل این درخت که سال قبل نبود و حالا هست» و آنجاکه حرف از نبودن درخت است، بلافاصله تبدیل شدن آن به شیء دیگری را طرح میکند: «چند درخت میآیند در خانه آدم دیگری مبل میشوند» و آنجاکه ناچار است درنهایت تسلیم درخت دربرابر اره، افتادن و مرگ را بپذیرد، تکهای تپنده از آن نماد مقاومت دربرابر زوال را با خود به خانه میبرد: «شهرداری آمد درخت توت را قطع کرد/ من قلب کندهشده روی درخت را برداشتم/ و در حیاط خلوت پنهان شدم» که در آن، بروزی از «خاطره» نیز وجود دارد.
مقاومت خاطره در برابر فراموشی
در مقدمه پرداختن به نقش نوستالژی و چنگ انداختن شاعر به ریسمان خاطرات برای دوام آوردن دربرابر زوال، لازم است بر مسأله «زمان» در این مجموعه تمرکز بیشتری داشته باشیم؛ مسألهای که خود را در همان نخستین شعر کتاب، نشان داده بود. سلمان نظافتیزدی در مجموعه «قسمت عمیق...» از «گذشت زمان» میگریزد: «پاهایم... با من مهربان بودند/ و بهسمتی میرفتند/ که زمان معنایی نداشت»، «زمان همهچیز را فرسوده میکند»، «بیرحمی زمان بیشتر از لبخند توست/ بیرحمی زمان بزرگتر از آغوش توست/ زمان ما را از پا درآورده...»، «زمان از دستم گریخته»، «زمان/ این ابتذال عظیم...»، از «آخرینبار»ها میگریزد: «چهکسی... فکر میکند به آخرین برگ در پاییز؟»، «آخرین کلمه را گفت...» و میل بازگشت به گذشته را به تصویر میکشد: «کسی نیست روزهای رفته را برگرداند»، «من به زن فلج زیبایی فکر میکنم/ که نمیتواند به گذشته بازگردد» و حالا برای گریختن از آنها چارهای ندارد جز چنگ زدن به ریسمان خاطرات: «حرفی نیست/ خاطرهای فرسوده/ دوچرخهای کهنه در انباری/ ظرفی که گلهای قرمزش کمرنگ شده»، «خاطرات من بهمن نمیکشد/ خاطرات من سیاهوسفید نیست»، «حالا چه سود؟/ فقط خاطرهای مانده/ و خیالی»، «دارم خاطره تو را مینویسم»، «زنی... قرصها را مزه میکند/ ریتالین، پروفن و اندکی خاطره»، «سمت چپ تصویر/ پشت آخرین سطر شعر قبلی/ بوسهای ناتمام مانده/ جاییکه آدمها میدانند خاطره میشوند»، «روزها کدام خاطره را سوگواری؟»، «داشتیم در خودمان فرو میرفتیم/ قسمتهای میانسالی که خاطرات غمگین بسیاری دارند» و... و حتی بینامتنیتهای موجود در کتاب نیز اعم از اشاره به شعر ساعت پنج لورکا، سطرهایی از شاملو، بیژن نجدی و اشاراتی به قرآن کریم و عهد عتیق نیز، بهنوعی درآویختن به حافظه جمعی و چنگ انداختن به خاطرات عمومی است.
قیام کلمات علیه سکوت (که آدم را دیوانه میکند)
سکوت، زوال صدا و حنجره است و متعاقباً زوال برقراری ارتباط کلامی و متعاقباً زوال رابطه. اما شاعر تسلیم نمیشود؛ شاعر مینویسد و کلمات را به جنگ علیه سکوت میفرستد. در این مجموعه، نقش «کلمات» و «نوشتن» بهعنوان عناصری مقاوم دربرابر زوال، پررنگتر از عناصر مقاوم دیگر است، حتی «خاطرات» نیز چون بهواسطه کلمات تعریف یا نوشته میشوند، میمانند، یا همان «درخت» اگر نوشته نمیشد، به رمز ماندگاری و مقاومت دربرابر افتادن و سقوط در متن یک کتاب بدل نمیشد: «کدام کلمه را بردارم و به خیابان بروم»، «شاعران دستشان را در سرشان فرو میکنند... تا آن کلمه ممنوعه را روی کاغذ بیاورند»، «مرثیه یعنی نه کلمه باشد، نه فریاد»، «... از آوار تنهایی/ از کلمات/ و از بگذار نامت را پنهان کنم...»، «تنها کلمات و تنهایی سزاوار گریستناند»، «کلمات به تاریکی پناه بردند»، «یک قصه کوتاه/ یک شعر کوتاه/ و آن کلمات محصور...»،«... شعری که کلماتش اشک میریزند»، «شاعر برمیخیزد... کلمهای را برمیدارد/ تا دیوانگیاش را پنهان کند»، «زمان ما را از پا درآورده/ و تنها پناهمان کلمات است»، «بر بام شهر/ بر بام کوتاه شهر/ شاعری ایستاده، / به کلمات خاموش و روشن خیره شده»، «... مثل کشیدن انگشت روی شیشه بخارگرفته/ و نوشتن کلمهای که زود پاک میشود»، «برای فرار از شب، به تن تو پناه میبرم/ برای فرار از اندوه، به کلمه»، «تنها کلمه حزن را برداشتیم و پنهان شدیم»، «هر آدمی یک کلمه است/ کلمه اندوهگین/ کلمه شاد/ کلمه خوشبخت.../ هر آدمی یک لغتنامه است»، «هذیانهای بیپایان/ شعرهای ناتمام/ و کلماتی که بیهوده خرجشان میکنیم» و... و در اغلب این موارد، «کلمه» در نقطه مقابل «سکوت» مینشیند؛ سکوت، که غیاب صداست، همانطورکه در این مجموعه، «تاریکی» غیاب نور است و «مرگ» غیاب زندگی است و «اندوه»، غیاب شادمانی است. اما شاعر به اینها بسنده نمیکند، نه «کلمه»، نه «خاطره» و نه «درخت» بهمثابه نماد مقاومت، کافی نیستند؛ شاعر به «دیوانگی» نیاز دارد؛ به «زوال عقل» برای مبارزه با «زوال زندگی»؛ یعنی شاعر برای جنگ با موجودی بهنام زوال، سلاحی از جنس خودش برمیگزیند، خود را چندپاره میکند، میشود چند شخصیت مجزا که در خوشبینانهترین حالت، ممکن است یکی از آنها، راه به جایی ببرد:
یکی از ما چندنفر باید بتواند
سلمان نظافتیزدی در مجموعه «قسمت عمیق، قسمت کمعمق»، تنها یکنفر نیست، بلکه پارههایی متعدد از یک کلیت اندوهگین است که سعی میکند با تکثیر خود، تعداد افراد بیشتری را به جنگ اندوه ناشی از زوال بفرستد: «دستم را گرفتم»، «امان از مردی که من بودم»، «باید برگردم مثل پرندهای/ و خودم را از لای شاخهها بردارم»، «کسی به در حیاط کوبید/ بازکردم خودم بودم»، «خودم را سر میکشم/ خودم را بالا میآورم»، «در خیابانهای مشهد گریه میکنم/ برای خودم...»، «من از پس لیوان آب/ و نیمه دیگر خودم حرف میزنم» و... و اینهمه را میگوید تا برسد به آن «دیوانگی که در جمجمهام رخنه کرده» است.