مهدی میرکیایی
مدرس دانشگاه و پژوهشگر تاریخ
«سیسیل رودز» جوانی هفده ساله بود که از انگلستان به آفریقا رفت. در آخرین سال های قرن نوزدهم، آفریقا بین کشورهای اروپایی تقسیم شده بود. رودز جوان در جملات شاعرانه ای به دوستانش می گفت:«جهان کم و بیش تقسیم شده است.حالا باید به این ستاره ها و سیاره ها بیندیشیم که نورشان تاریکی شب را می شکند.اگر می توانستم این سیاره ها را از آن خود می کردم. دیدن آنها به این آشکاری ولی به چنین دوری، مرا غمگین می کند.»
«رودز» در بیست و چهارسالگی طرح بزرگی را برای گسترش امپراتوری انگلستان در مناطقی که امروز کشورهای زامبیا و زیمبابوه در آن قرار دارند، تنظیم کرد. چهل درصد الماس جهان از این مناطق به دست می آمد. این دو کشور درآن زمان، به افتخار او، رودزیای جنوبی و رودزیای شمالی نامیده می شدند.
قرن بیستم از راه رسید، تلاش برای بیرون کشیدن مستعمرات از چنگ یکدیگر، یکی از انگیزه های اروپایی ها برای آغاز جنگ جهانی اول بود. جنگی که سرنوشت آن در سال های پایانی با انقلابی بزرگ در روسیه رقم خورد. رهبران این انقلاب بر ستیز با استعمارگری و بهره کشی از انسان ها پای می فشردند درحالی که هنوز چند سالی از انقلاب نگذشته بود، میلیونها انسان را در اردوگاهی به عظمت یک ششم خشکی های زمین یا اتحاد جماهیر شوروی به بردگی کشیدند. در این سرزمین ، تنها در دوره «ژوزف استالین» حدود بیست میلیون انسان قتل عام شدند. اما گویی قرن بیستم قرن هیولاها بود؛ هیتلر، موسولینی، فرانکو، سالازار و ... اروپا به مزرعه رویش دیکتاتورها تبدیل شده بود. دیکتاتورهایی که خونین ترین جنگ تاریخ بشر یا جنگ جهانی دوم را با پنجاه و پنج میلیون کشته به راه انداختند.
جنگ وقتی به پایان رسید که حریفان اروپایی از نفس افتاده بودند و امریکای تازه نفس در هر جای دنیا به دنبال جای پایی بود. ضعف کشورهای اروپایی موجب شد مستعمرات به دنبال آزادی و رهایی باشند. در سال های پس از جنگ دوم جهانی در هر گوشه از آفریقا آتش نهضت های آزادی بخش شعله میکشید. اروپایی ها ترجیح دادند میدان را خالی کنند اما چند سال بعد، آفریقاییهای مستقل دیدند تعداد اروپاییها در کشورشان چند برابر شده است. استعمار کهنه رفته بود و استعمار نو جای آن را گرفته بود. در طول دوران استعمار، اقتصاد آنها برای تولید «یک» محصول سامان یافته بود و بقیه کالاها را باید از کشور «مادر» (نامی که کشورهای استعمارگر به خودشان داده بودند) تهیه می کردند.
هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود؛ آنها فقط در ظاهر صاحب پرچم و سرود ملی شده بودند...
در آخرین سال هزاره دوم، موگابه، رئیس جمهور زیمبابوه تصمیم گرفت آخرین ردپاهای استعمارگران را از کشورش پاک کند و زمین های مزرعه داران سفید را که بهترین بخش های کشور را در اختیار داشتند مصادره کرد. «تامی بایلی» فقط یکی از آنها بود که از زمینش در نزدیکی پایتخت رانده شد و سوار بر دوچرخه آرزوهایش را در زیمبابوه پشت سر گذاشت. اما آیا همه چیز به پایان رسیده بود. استعمار رفته بود و دیگر بازنمی گشت؟