چشم در راه آثار خواهیم بود
ادبیات، چشم، گوش و حنجره مردم است و آنچه در هر شکل و شیوه ادبی آفریده شده است، ادای دین به انسان است. جهان پیچیده انسان و انسان پیچیده در جهان، لبریز از پرسشهایی است که ادبیات، خود را در پاسخ به آنها مسئول میداند. خلق شعر و قصه، شراکت در ساده کردن پیچیدگیهای زندگی است. مسئولیتی دشوار که توأمان هم باید به دانایی مخاطب خویش بیندیشد و هم به نشاط و سرزندگی و سرگرمیاش. رسانههای مکتوب این اقبال را دارند که در به اشتراک گذاشتن این فضیلت سهیم باشند. روزنامه «ایران» تلاش خواهد کرد تا با انتخاب آثاری داستانی که مؤید توجه نویسندگان به ضرورتهای روزگار ماست به خرسندسازی مخاطبان خود همت کند. روز پنجشنبه که به سبب تعطیلات آخر هفته، مجال مطالعه بیشتری را ممکن میکند برای تحقق این طرح در نظر گرفته شده است. در این فرصت، ضمن معرفی و انتشار داستانهای پیشنهادی خود، چشم در راه آثاری خواهیم بود تا بتوانند در بضاعت هزار و چهارصد کلمــــــهای موجـــود، مجال مغتنم مطالعه و سرگرمی را برای مخاطبان این روزنامه تدارک ببیند.
گروه فرهنگی روزنامه ایران
منصوره عالمی
نویسنده
سه شبانه روز باران زد، چند ساعتی قطع میشد اما روز مثل ظلمات شب تاریک میماند. بعد انگار که آسمان توی این چند ساعت بدهکار زمین مانده باشد شدیدتر از قبل میبارید. آقاجان نگران تگرگی بود که دیشب زد. آلوها و گیلاسها تازه گل داده بودند من اما دل توی دلم نبود کی باران قطع میشود تا از کنار تپه ماشی رد شوم. ظهرها که راهباغِ روستا را میگرفتم و میرفتم به باغمان میدیدمش. برای آقاجان و سعید ناهار میبردم و زود برمیگشتم تا ناهار بچهها را بدهم و ظرفها را بشویم و منتظر میشدم مامان از کلاس قرآن مسجد برگردد و باز بگوید خیر ببینی دختر توی ثواب این کلاس تو هم شریکی. بابا میگوید خدا رحم کرد سراغ باغهایمان نیامدند مثل اینکه هر چه هست توی همان تپه ماشی است.
سعید میگوید بچههای روستا توی گروه نوشتهاند کلی سنگ و سکه قیمتی پیدا کردهاند. بابا میگوید بیخود میگویند. سعید میگوید بچهها با آن بچه شهرییه حفاری باب رفاقت باز کردهاند. بابا بیحوصله قند را میاندازد توی دهانش چایش را با فوت سرد میکند و هورت میکشد بعد در حالی که گوشه لپش باد کرده با صدای بم میگوید چرت میگویند اگه پیدا شود هم چرا باید درز بدهند به این همه جوان علاف، همینهایی که سالهاست این تپهها را با فلزیاب جوریدهاند؟
سعید به خودش میگیرد از جا جست میزند و میرود اتاق پشتی.
هر بار که رد میشوم میایستد بالای تپه با سیگاری روشن و نگاهم میکند. سن و سالش را نمیدانم قیافهاش را خوب ندیدهام. روم نمیشود بایستم و نگاهش کنم. بیشتر رنگ لباسهایش را میشناسم آبی دوست دارد انگار کلاه زرد حفاری همیشه روی سرش است و همیشه شلوار جین میپوشد با بلوزهای آبی راهراه یا ساده.
امروز هوا بهتر بود اما سعید گفت ناهار املت میزنند توی باغ.کاش گوجه یا تخم مرغشان تمام شده باشد و زنگ بزند که ناهار برایشان ببرم. او هم لابد هر روز ناهار را که میخورد از کانتینر بیرون میآید و به جاده نگاه میکند. شاید هم توی همین چند روز مرا فراموش کرده است اصلاً شاید متوجه من نیست و همین طوری جاده را نگاه میکند. پس چرا آن روز وقتی به پیچ آخر راهباغ رسیده بودم و برگشتم که نگاهش کنم دیدم برگشته سمت من. پس چرا آنجا لب تپه میایستد و چشمهایش را به جاده میدوزد. سعید میگوید کارگر است، کارگر میراث فرهنگی. چند نفر دیگری که آمدهاند سن دارترند.
یکی دوتایی که مدام در رفت و آمدند حتماً مهندساند و بقیه که توی کانتینر میمانند کارگر.
چشمهایم را به زحمت باز میکنم آفتاب افتاده روی قالیهای لاکی. میدوم سمت پنجره. خورشید قصد کرده هر چه باران شسته را خشک کند. دقیقهها کند و خستهکننده میگذرند مامان زیر دمی گوجه را خاموش میکند و چادر سر میکند که برود نماز و بعدش کلاس مسجد. من بدو بدو غذای وحید و ناهید را که تازه از مدرسه رسیدهاند میدهم و ظرفها را جمع میکنم توی ظرفشویی و مانتوی آبیام را با روسری سرمهایام میپوشم و غذا و سبزی را میگذارم توی سبد دستهدار.
ناهید میپرسد چرا مانتو نو میپوشم.
چشمهایم را برایش تنگ میکنم و بدون جواب بیرون میزنم. قدمها را یکی دو تا میکنم. خنکای بهار و گرمای دلنشین خورشید میخورد به صورتم و لپهایم گل میاندازد. سعی میکنم پا جای رد لاستیک ماشینها بگذارم تا کفش و شلوارم زیاد گلی نشود. همه درختها، بوتهها، سبزهها و حتی دیوارهای آجری یا کاهگلی باغها برق میزنند ولی من بدون توجه به خودنماییهای بهار تند تند راه باغ را طی میکنم تا برسم به نزدیکای تپه ماشی؛ از دور نگاه میکنم هیچ نقطه سیاهی روی تپه نیست. قدمهایم را کند میکنم شاید آنقدر عجله کردهام که زود رسیدهام. چشمم میخورد به کپههای سنگ و گلولای بالای تپه. حتماً جاهای جدیدیست که خالی کردهاند برای پیدا کردن قسمتهای جدید شهر زیرزمینی.
نه انگار واقعاً هیچ کس نیست. دور و برم را نگاه میکنم. سبد را میگذارم زمین. دستم را سایبان چشمانم میکنم و نگاهم را دوباره به بالای تپه میدوزم. هیچکس نیست. مجبورم دوباره راه بیفتم. آخرین نقطه دیدم به بالای تپه دوباره میایستم و برمیگردم عقب. هیچکس نیست. انگار تپه خالیتر از همیشه است. انگار حتی تا به حال شهر زیرزمینی هم پر از آدم بوده و حالا شهر خلوت و سوت و کور است. میرسم به باغ. سعید سبد را میگیرد و میگذارد زیر درخت گیلاس.
آقا جان میگوید صبر کن سعید برساندت. یک چیزی دلم را چنگ میزند. صدایم آشکارا میلرزد. چرا؟ نمیدانم چرا باید اینهمه ترسیده باشم ولی صدایی توی سرم یک خبر بد را فریاد میزند. آقا جان جواب میدهد امروز صبح کانالی که زدند به شهر زیرزمینی ریزش کرده، بهخاطر همین باران چند روزه است حتماً. جملات بعدیش را کشدار و از راه دور میشنوم. میترسم خطری باشه، سعید برساندت بهتره.
سایهای تار و خاکستری جلوی چشمهایم را میگیرد. تمام راه گنگم. بالاخره از سعید میپرسم چی شده حالا کانال ریخته.
میگوید یکی دو نفر زخمی شدند بردند بیمارستان، یکیشون نادره. بچهها توی گروه نوشتند قراره جمع شوند برند ملاقاتش... کاش بابا بگذارد من هم بروم شاید چیزهایی دستگیرم شود. نمیپرسم نادر کدامشان است؟ نمیشود. تمام سعیام را میکنم عادی به نظر برسم و این سختترین کاری است که تا به حال در عمرم انجام دادهام حتی سختتر از یاد گرفتن ریاضی سال آخر دبیرستان...
تماشای دوباره آن جهان مصرفی
محسن بوالحسنی
خبرنگار
خیلیها از او بهعنوان یکی از مستعدترین بازیگرانی نام میبرند که دهه هفتاد با بازی در فیلم حمید لبخنده چهره شد و حالا بعد از بیست سال، همچنان چهرهای موفق، مؤثر و البته بیسر و صداست که کارش را بیسر و صدا و جدی پیش میبرد و اصلاً اهل گفتوگو و حضور در جمعهای هنری نیست و بیشتر روی کارش متمرکز است که اینسالهای اخیر بیشتر به تئاتر اختصاص داشته است.
در این روزهای تعطیلی، فرصتی فراهم شد تا از طریق پلتفرمهای اینترنتی دیداری با پارسا پیروزفر داشته باشم و درباره نمایش گلن گری گلن راس - نوشته دیوید ممت که سال 1390 روی صحنه برد و نشد آن سالها ببینمش و راستش بلیت اش گیرم نیامد - کمی صحبت کنیم.
این نمایشنامه یکی از مشهورترین کارهای دیوید ممت است که روایت آن بهروزهای دهه هشتاد در شیکاگو میرسد. ماجرا از آنجا شروع میشود که میچ و موری رؤسای یک دفتر مشاور املاک، برای بالا بردن سطح فروش، مسابقهای بین فروشندگان دفتر برگزار میکنند؛ مسابقهای که در آن موفقترین فروشنده، برنده یک کادیلاک میشود و دو نفر آخر اخراج خواهند شد. ظاهراً راهی جز دروغ، رشوه، کلاهبرداری و تقلب در این رقابت سخت وجود ندارد.
از دل این بحران، بحران جدیدیزاده میشود، سرقت بزرگی در دفتر اتفاق میافتد، پای پلیس به آنجا باز میشود و همه فروشندگان در زمره مظنونین به سرقت قرار میگیرند. این نمایش دومین تجربه کارگردانی پیروزفر در عرصه کارگردانی تئاتر اما در قامت بازیگر «بینوایان» بهروز غریب و حسین پارسایی «بانو آئویی» بهرام بیضایی و نمایش «هنر» به ایفای نقش پرداخته و در گلنگری هم در قامت کارگردان، اجرایی یکدست، بهاندازه با بازیهایی درخشان را پیش روی مخاطب میگذارد تا جهان مصرفی امریکا را از قلم دیوید ممت روایت کند. اگر نمایشنامه را خوانده باشید متوجه میشوید که پیروزفر در این اجرا تمام تلاش خود را کرده تا به متن وفادار باشد و با همان متر و معیارهای ممت کار را پیش ببرد و در این کار هم بسیار موفق بوده و ما در عین سادگی، شاهد پیچیدگیهایی هستیم که این پیچیدگیها نه در شکل بیرونی، بلکه در شکل و طراحی شخصیتها و روابطشان با هم شکل میگیرد که مخاطب را در مکثی طولانی تا پایان با خود پیش میبرد تا به سرنوشت جمعی افرادی که کنار هم در فکر سرنوشت فردیشان هستند فکر کند. در گلن گری، علاوه بر خود پارسا پیروزفر، رضا بهبودی، هومن برقنورد، مسعود میرطاهری، سیاوش چراغیپور، مهدی میلانی و پوریا میاندهی به هنرمندی پرداختهاند.
فیلمی گیرا با حفظ توازن میان تریلر و درام
نیلوفر ساسانی
خبرنگار
زندگی چهرههای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی تأثیرگذار جهان پتانسیل زیادی برای روایت قصهای پرکشش در قالب سینما دارد. این جذابیت دوچندان میشود اگر قهرمان قصه جزو نوابغ علمی تاریخ جهان باشد. «بازیتقلید» (The Imitation Game) چهارمین اثر سینمایی کارگردان نوروژی، مورتن تیلدام از همین دست آثار است. این فیلم علاوه بر روایت سه برهه تاریخی از زندگی ریاضیدان نامدار و پدر علم رایانه یعنی آلن تورینگ دارای یک شاخصه جذاب دیگر است. «بازیتقلید» از آن جنس آثار سینمایی است که به واکاوی مهمترین نبرد اطلاعاتی در جنگ جهانی دوم میپردازد. در طول جنگ جهانی دوم در حالی که ارتش ویرانگر هیتلر در حال فتح کشورهای اروپایی است و لندن زیر حملات سنگین نازیها کمر خم کرده؛ گروهی از نخبهها و ریاضیدانان از جمله آلن تورینگ از طرف دولت انگلیس استخدام میشوند تا کاری غیرممکن را انجام دهند: شکستن کدهای ماشینهایی موسوم به انیگما که نازیها از طریق آن مکالمات سری با هم انجام میدهند. پیرنگ فیلم «بازیتقلید» اما فراتر از یک تریلر جاسوسی هیجان انگیز میرود و علاوه بر روایت این رمزگشایی به دست تورینگ، درام زندگی شخصی او را روایت میکند. نابغه ریاضی که زندگی تلخی دارد. از یکسو موفقیتهایش بهدلیل محرمانه بودن موضوعهای مربوط به امنیت ملی نباید علنی شود و از سوی دیگر در نهایت به خاطر گرایشهای جنسیاش با او نه مثل یک قهرمان بلکه بهعنوان یک جنایتکار رفتار میشود. این در حالی است که وینستون چرچیل بعدها اعتراف میکند که در طول جنگ جهانی دوم، هیچ افرادی به اندازه کدشکنان انیگما به ارتش بریتانیا کمک نکردند. کمک تورینگ به بشریت البته فراتر از شکست آلمانها در جنگ است. میراث او تا امروز باقی مانده. ماشین متفکرش که سرسلسله کامپیوترهای امروزی است. «بازیتقلید» با بازی درخشان بندیکت کامبریج در نقش تورینگ در کنار کیرا نایتلی در هشتاد و هفتمین دوره جوایز اسکار در هشت رشته نامزد شد که در نهایت موفق شد تنها جایزه اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی را برای گراهام مور به ارمغان بیاورد.
مریم شهبازی
خبرنگار
هوشنگ مرادی کرمانی
نشر معین
همراه با خالق قصههای مجید در «شما که غریبه نیستید»
هوشنگ مرادی کرمانی از آن دست نویسندگانی است که توانسته با خلق آثاری خواندنی حتی به تلویزیون و سینما هم راه پیدا کند، آنهم در شرایطی است که منتقدان ادبی و هنری سالهاست از جای خالی ادبیات در عرصههایی همچون هنر هفتم گلایه میکنند. از «مهمان مامان» که به کارگردانی داریوش مهرجویی به پرده نقرهای راه پیدا کرد تا «مربای شیرین» که به کارگردانی مرضیه برومند ساخته شد. و حتی «قصههای مجید» که در قالب مجموعهای تلویزیونی به کارگردانی کیومرث پوراحمد برای مدتها میزبانی خانوادهها را بر عهده داشت. البته اقبال مرادی کرمانی تنها به اینها محدود نشده، تعدادی از کتابهای او نهتنها به زبانهای مختلف ترجمه شده و در اختیار علاقهمندان ادبیات جهان در کشورهای دیگر قرارگرفتهاند بلکه حتی بخشهایی از داستانهای او به کتابهای درسی برخی کشورهای اروپای غربی هم راه پیدا کردهاند. شاید بپرسید که دلیل این همه علاقهمندی به آثار این نویسنده پیشکسوت در چیست؟ اگر شما هم مانند من این سؤال را از او بپرسید با این پاسخ روبهرو میشوید که: «شاید به این خاطر که با مخاطبان آثارم صادق هستم و دنبال پزهای آنچنانی برخی نویسندگان نیستم.» بخش دیگری از این سؤال را هم میتوان در لابهلای صفحات آثاری جستوجو کرد که طی سالیان سال نوشته و در قفسههای کتابفروشیها جای گرفتهاند. کافی است کتابهای او را بخوانید تا متوجه حضور پررنگ مرادی کرمانی در اغلب نوشتههایش شوید؛ آنقدر که در کنار لذت بردن از رمانها و مجموعه داستانهایی که نوشته تا حدی هم به شخصیت و بخشهایی ازآنچه در زندگی بر او گذشته پی خواهید برد. بااینحال شاید همانطور که خودش هم تأکید دارد هیچکدام از این کتابها، به اندازه رمان «شما که غریبه نیستید» بیانگر خود واقعیاش نباشند. هوشنگ مرادی کرمانی در این رمان که حال و هوایی اتوبیوگرافیک گونه دارد از دوران کودکی اش آغاز کرده، از آن سالهایی که در غم فقدان مادری که هرگز او را ندیده با پدری بیمارهمراه مادربزرگ و پدربزرگش ساکن روستایی اطراف کرمان است تا روزگاری که برای عبور از زندگی پرمشقتی که بر او گذشته به امید زندگی تازهای عزم سفر به تهران میکند. شاید شما هم وقتی کتاب را خواندید، بیاختیار لبخندی بر صورتتان نقش ببندد؛ از اینکه میتوان تسلیم نشد و جنگید؛ حتی در روزگاری مملو از ناملایمات و بیمهری.