ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
گرمتر بتاب
درباره فیلم «خورشید»
گلبو فیوضی
خورشید فیلم طبقه است. فیلم آدمها، بچهها، شهر، خیابانها، بیمارستان، بچهها، مترو، دستفروشها، از دستدادنها، بچهها. بله، خورشید بیشتر از همه، فیلم بچههاست. فیلم تقلای طبقهای که هنوز بزرگ نشده، فرسودهاند. روایتی که بدون بزرگنمایی یک اتفاق یا دورهای، داستان طبقهای را تعریف میکند. شاید برای همین است که توی ذوق نمیزند. ترحم نمیگیرد.
مجید مجیدی بعد از بلندپروازیهای سالیان اخیر که به پروژه میلیون دلاری محمد(ص) و فیلمسازی در هند با عوامل غیرایرانی ختم شد، فیلمهایی در حالوهوایی متفاوت از آثاری که او را بهجایگاه امروزش رسانده بود، حالا باز به خودش بازگشته. به آن تردی و لطافت سکانسهایی که وقت تماشا بیهوا میبینی بغضی گلوت را چسبیده و باید کمی روی صندلی جابهجا شوی تا پای سرنوشت آن کاراکتر، مثل همه، زار نزنی. بچههای این فیلم کودکان کاری هستند که خودشان را خیلی درستتر از خودشان بازی کردهاند. سرد و تلخ اما همچنان امیدوار و مصمم.
بچههای فیلمهای مجیدی از «بچههای آسمان» تا دخترک فیلم «باران» تا این بچههای «خورشید» همه به شکل باورپذیری خودشان هستند. آنها قلدری و بیکسی را همان اندازه بلدند که مهربانی و مراقبت را. بچههای بدسرپرستی که خیلی زود آموختهاند باید هم از خودشان مراقبت کنند و هم از برادر خواهر کوچکتر- بزرگتر و حتی گاهی از والدینشان. بچههایی که باید پول دربیاورند. از هر راهی که بلد هستند باید پول دربیاورند.
اما اینکه «خورشید» بازتاب یک طبقه است، با اینکه فیلم خوبی از کار درآمده باشد، دو اتفاق مجزاست. در روایت منطبق با واقعیت داستانهایی این چنینی، چیزی که توی ذوق میزند و فیلم را به ورطه باورناپذیری میبرد اغراق و فریاد زدن است. مجیدی فریاد نمیزند. داستان تعریف میکند. او داستان طبقهای را میگوید که زیر پوست شهر بیصدا برای زندگیشان میجنگند.
لحظه محبوب من؟ سکانس بالارفتن بچهها از دیوار مدرسه به دستور مدیر. کاری که تا آنجای فیلم در مذمتش بسیار سخن رفته بود اما وقتی پای مقابله با سرمایهداری وسط میآید طبقه فرهنگی به آن طبقه فرودست خودش نیاز پیدا میکند. کودکان کار که خیلیشان تا ته خط رفتهاند با پدرانی معتاد و مادرانی که شاید در بیمارستان بستری باشند، با توان تحمل بالایی که دارند، خیلی کارها را انجام میدهند. بچهها و مسئولان مدرسه پشت در ماندهاند و وقتی مدیر میبیند حرف زدن جواب نمیدهد، به بچهها میگوید دیوار را بالا بروند. تصویر غریبی است. کیفهایی که به هوا پرتاب میشود و دیوار و نردههایی که مملو از بچههاست. بچههایی که اگرچه اسمشان بچه کار است اما شادی را دوست دارند، ورزش میکنند و استعداد درخشان دارند اما تنها گناهشان این است که محکوم طبقهاند.
روزهای وحشی بودن
یک جمعبندی مفصل درباره یک جشنواره ملی با انبوهی دوست و دشمن
پویان عسگری
درباره جشنوارهای که با تمام ناملایمات و حواشی ریز و درشت به کارش ادامه میدهد چه میشود گفـــــت؟ دربــــــــاره جشــــنوارهای کــــــــه محلی برای زورآزمایی نگاههای ایدئولوژیک شده چه باید بگوییم؟ در ده سال اخیر چرا همیشه تلقی سیاستزده از مسائل مانعی جدی در ارزیابی فیلمها بوده و منتقدان ایدئولوژیک ناتوان در فهم طبیعی سینما رو به دشنام علیه فیلمها یا حمایت قبیلهای به نفع آثار مطبوعشان آوردهاند؟ آیا بهرهای از معرفت سیاسی و فهم پیچیدگیهای عالم سیاست داریم یا نه صرفاً رفتار سیاستزده برآمده از مد روز را مد نظر خود قرار دادهایم؟ همیشه و هنوز شاخص اصلی سینماست و اگر کسی تشخیص و مدخلی شخصی در تحلیل آثار سینمایی دارد باید از منظر سینما و نه ایدئولوژی و پسند فلان گروه سیاسی وارد عمل شود. پس باید مستقیم و صریح درباره خود فیلمها صحبت کنیم تا پرسپکتیو انتقادی به شکل سینمایی و نه سیاسی پیرامون فیلمها شکل بگیرد.
درباره فیلمهای موردعلاقهام در طول جشنواره صحبت کردم. درباره «درخت گردو» محمدحسین مهدویان؛ بهترین فیلم جشنواره سی و هشتم فجر که هم احساساتی است و هم ملی. هم سینماست با همه تکانههای سهمگین عاطفیاش و هم نشانهای برای بیداری وجدان ایرانیان در مواجهه با ظلم و جور دژخیمان. یک اثر استراتژیک در راستای منافع ملی با کارگردانی فوقالعاده مهدویان و بازی درخشان پیمان معادی. فیلمی مهم درباره انسانهای محروم حاشیهنشین و نسبت آنها با میهنپرستی واقعی که گروهی قلیل درباره آن گرا و آدرس غلط میدهند و به جای برخورد ملی با آن به دنبال منافع جناحی و ضدملی هستند. سویه دیگر این مصاف جناحی و برخورد قبلیهای خود را در سرکوب و انکار «خروج» ابراهیم حاتمیکیا نشان میدهد. اثری مهم در سینمای معاصر ایران و فیلمی تازه در کارنامه ابراهیم حاتمیکیا که برای اولین بار در سینمای او نگاهی پیرانهسر در توجه به اجتماع ایرانی دارد. با یک فرامرز قریبیان ماندگار که اولین قهرمان پیرمرد در جهان حاتمیکیا است. شمایلی سینمایی که زیر بار ظلم و ناعدالتی نمیرود و متین و سرسخت خواستهاش را پیش میبرد. فیلمی که با واقعیت زمانهاش مماس شده و از دریچه عقلانیت در جستوجوی حل بحران است. اما در جلسه مطبوعاتی فیلم که باید درباره سینما و تحلیل اثر صحبت شود، چند نفر به حاتمیکیا بهعنوان نمادی از نظام حمله میکنند تا به خیال خودشان انتقام وقایع اخیر را از او بگیرند. غافل از آنکه «خروج» درباره همین اعتراضها و جا انداختن حقانیت و مشروعیت آن برای مسئولین و بزرگان نظام است و به لحاظ فرهنگی/سیاسی فیلمی بسیار مهم که ما را در اصلاح خود و وضعیت بغرنجمان کیلومترها به پیش میراند؛ اصلاح موارد حکمرانی، اصلاح نوع برخورد با مردم، اصلاح گوشهای بسته ومرحمتهای پژمرده. حاتمیکیا در درون خانواده به دنبال تغییر گفتمانهایی است که دیگر کار نمیکنند و در این میان راههای بدیل برای برخورد محترمانه با مردم معترض و لزوم رواداری بیشتر در دل حاکمیت را برجسته میکند.
در فضایی دیگر که نام «سینمای اجتماعی» بر آن گذاشتهاند و نمایش تزئینی جنوب شهر در آن تبدیل به فضیلت شده با آثاری طرف هستیم که وصلهپینه فیلمهای مهم مشابه سالیان اخیر هستند و چون کسی تاریخ سینمای ایران را نمیشناسد مورد توجه قرار میگیرند و از آنسو فیلمهای اجتماعینگر که به جای عربده و فغان و نمایش جنوب شهر، به زیست طبقه متوسط و مسائل و مشکلاتاش میپردازند مورد بیتوجهی قرار میگیرند. چرا چنین اتفاقی در سالهای اخیر تکرار شده؟ جواب در مد بودن نمایش پایینشهر و ترسیم انسانهای مفلوک و منفعل و توسریخور و عربدهکش است.
فیلمهایی دروغین که فقر و بدبختی و ناملایمات اجتماعی را در جهت اعتبار هنری و فروش در نزد تماشاگر بکار میبرند و با استعمار سرخوردگی و دلشکستگی فردی/اجتماعی کاراکترها، به جای ارائه پیشنهاد برای حل معضل اجتماعی یا بروز راهکار برای بهبود اوضاع زیستی مردم مستضعف، در جنایت و قساوتی که نمایش میدهند سهیم میشوند. نمونه تازه این «ناله گرافی» ایرانی که مورد استقبال منتقدان ایدئولوژیک هم قرار گرفته «شنای پروانه» محمد کارت است. یک فیلم زیر متوسط با پیرنگی یادآور «کیفر» حسن فتحی که فرقشان در میزان جوزدگی سینمای ایران مستتر است. اگر اواخر دهه هشتاد نمایش بالای شهر و زیست ثروتمندان مد بود، ده سال بعد و در اواخر دهه نود ترسیم پایین شهر و نمایش فلاکت مد شده و به همین سبب فیلم به سفری توریستی در جنوب شهر میرود و عاجز در ایجاد توفان واقعی به پرواز مگسی میرسد. با فیلمنامهای بسیار پیشافتاده و بارها عقبتر از فیلمنامه علیرضا نادری در «کیفر».
اولین فیلم محمد کارت فقط یک افتتاحیه گیرا دارد و بعد به تکرار همان مکرراتی بدل میشود که بارها در این سینما دیدهایم. اطلاق صفت قهرمان به شخصیت اصلی فیلم یک شوخی زشت است. کاراکتری منفعل و توسریخور که نه توان تغییر شرایط پیرامونش را دارد و نه صاحب ژستی قهرمانانه است که به او شمایل یک قهرمان سینمایی بخشد. او به جای حل مسأله و بهبود اوضاع خانوادهاش، فقط روی مشکل حادش سرپوش میگذارد و فیلم دقیقاً جایی به پایان میرسد که تازه باید وارد پرده سوم شود. مقایسه «شنای پروانه» با «مغزهای کوچک زنگ زده» به ضرر فیلم کارت است. صرفنظر از گرتهبرداری و تقلید همهجانبه او از فیلم ستایششده هومن سیدی، آن چیزی که بین دو فیلم تفاوت اساسی ایجاد میکند منش متفاوت دو شخصیت اصلی است. در فیلم سیدی کاراکتر اصلی برای اولین بار در یک «فیلم اجتماعی» ایرانی با رویکردی فردی و دست راستی در تغییر مسائل، خواهرش را راهی زندگی مثبت میکند و خود مقابل نکبت تازه میایستد.
فیلم سیدی برخلاف «زیر پوست شهر» رخشان بنیاعتماد و «ابد و یک روز» و «متری شیش و نیم» سعید روستایی در باتلاق جبرگرایی و مصیبت اجتماعی متوقف نمیشود و برای اولین بار در فیلمها/متنهای چپ ایرانی، آگاهی فردی و فردگرایی عاقلانه را برجسته میکند. برخلاف فیلم کارت که دوباره به همان انگارهها رو میآورد و البته بارها عقبتر از فیلم درخشان رخشان بنیاعتماد و آثار متوسط روستایی قرار میگیرد. در این حوزه که نام «سینمای اجتماعی» بر آن نهادهاند کماکان کت بر تن هومن سیدی و برازنده «مغزهای کوچک زنگ زده» است.
در جای دیگری از شهر که محل سکونت و زیست طبقه متوسط نام دارد با فیلمی طرف هستیم که در ادامه رویکرد خاص کارگردانش، مسیر فرعی سینمای اجتماعی ایران را طی میکند. فیلمهای بهنام بهزادی در نسبت با سینمای اجتماعی غلیظ و زمخت معاصر ایران، آثاری تکافتاده و لطیف و یواش هستند. در فیلمهای او نه خبری از شخصیتهای وراج و سرسام بصری و رگ گردن بازیگران و ناله و فغان و عربده است و نه وقایع ملتهب و دردناک اجتماعی به قصد فروش و اعتبار هنری مورد استعمار و سوءاستفاده کارگردان قرار میگیرند.
فیلمنامههای سنجیده او از «قاعده تصادف» به این سو با روندی تدریجی و بطئی، از خلال روزمرگی در بخش اول فیلم به خلق بحران و تنش فزاینده در میانه داستان میرسند و حساسیتهای انسانی شخصیتها را مبنایی برای فهم بهتر خویشتن آنها و اجتماع پیرامونشان قرار میدهند. «من میترسم» هم طنینی از آثار قبلی بهزادی را دارد و هم از منظر اکنونِ پارانوئیک طبقه متوسط به مسائل و مشکلات اجتماعی میپردازد. سینمای بهزادی و مشخصاً سه فیلم «قاعده تصادف» و «وارونگی» و «من میترسم» لایق توجه و تحسین بیشتر از سوی منتقدان و تماشاگران ایرانی هستند؛ سینمایی صاحب نظرگاه تازه در نگاه متفاوت به اجتماع ایرانی و متمرکز در دستیابی به زیباشناسی دیریاب سینمایی.
در این میان سه فیلم دیگر هم در جشنواره سی و هشتم فجر حضور داشتند که آثار مهم و قابلبحثی هستند و گرچه در یک قدمی یک فیلم خوب متوقف میشوند اما حاوی ایدههای تازه در برخورد با جامعه، نمایش پیچیدگیهای انسانی و مواجهه محترمانه با انسان در سینمای معاصر ایران هستند. «خورشید» مجید مجیدی بازگشت او به فضای بهترین فیلمش «بچههای آسمان» و نمایش زیست همدلیبرانگیز نوجوانانه است. طبیعتاً در فاصله بیست ساله میان دو فیلم، خیلی چیزها در جامعه ایران تغییر کرده. در زمان فیلم اول جامعه ایران در ساحت معصومیت و بیگناهی میزیست و در هنگامه نمایش فیلم دوم نه معصومیتی مانده و نه نگهبانی وجود دارد که از جانهای معصوم در شهر گناه دفاع کند. کانون تماتیک «خورشید» معطوف به همین تقابل معصومیت با خطر و غلتیدن در گناه از سر محافظت از خویشتن است. فیلمی که نگاه نگران و دلسوزی واقعی کارگردان را نمایندگی میکند و لحظات دلانگیزی میان نوجوانان دوستداشتنیاش میسازد اما دچار لکنتهای جدی در استتیک خود است. ضربالاجلهای فیلمنامه زیادی سردستی و فوریتی نمایش داده میشوند (همان مشکلی که «سرخپوست» دیگر فیلمنامه نیما جاویدی هم داشت) و چون مقدمه دراماتیک ندارند مسیر طبیعی داستان را واجد اعوجاج و حرکت در بیراهه میکنند. از سوی دیگر فیلمی که با رئالیسم چرک خروشان ابتداییاش وعده اثری همچون «انگل» بونگ جون هو در نگاه به شکافهای طبقاتی میدهد در میانه داستان بهدلیل فقدان درامی کوبنده و پناه بردن به همان اخلاقیات قراردادی سینمای گلخانهای ایران به اثری قابلپیشبینی با پایانی نمادین بدل میشود و نه میتواند الهامش از «رگبار» بهرام بیضایی در نمایش یک معلم با وجود انسانی ناب را تکمیل کند و نه تیپهای خبیث کاریکاتوریاش واجد طنینی از خطر واقعی (که در جامعه در حال بلعیدن معصومیت است) میشوند.
از همه اینها بدتر شکل خروج کودکان از جمع دوستانه با انعکاسی از سرخوردگی و دلشکستگی و احساس ناامیدی است. با اینکه فیلم پایانی نسبتاً امیدوارانه دارد اما تن دادنش به سیاهیها و رها کردن کودکان در غم و غبن آن پذیرفتنی نیست؛ نه از منظر نگاه به اجتماع و نه از جهت سیر روایت و امکانات بالقوه درام.
«آتابای» بهترین فیلم نیکی کریمی است. حاصل جدی گرفتن حساسیتهای شخصی و حرکت در مسیر ساخت فیلمی بومی که از خلال نمایش انسان عصبانی/افسرده به سویههایی کمرنگ در نمایش جامعه هم دست مییابد. فیلم لحظات درخشان قابل توجهی دارد. از مواجهه دو دوست بعد از سالها (با بازی خوب هادی حجازیفر و جواد عزتی) و نوع برخوردشان با یکدیگر تا رازی که در نهایت میان این دو افشا میشود و داستان را به پیش میبرد.
«آتابای» حزن و طنز دلنشینی دارد که برای سینمای ایران تازه است و لحن دوگانه بامزه و غمگینش در یاد تماشاگر جدی میماند. اما همه مشکلات از پرده سوم و شکل مواجهه مرد عاصی با زن بیمار آغاز میشود. فیلم و شخصیت اصلی مرد مشخصاً نسبت به زن و شیوه برخورد با او معذب هستند و بهجای نزدیکی تدریجی به او، سریع و زمخت این رابطه را شکل میدهند و با بدترین ایده موجود در فیلم، رابطه انسانی را بر باد داده و به پایانی تکراری متناسب با فیلمهای هنرینمای ایرانی رضایت میدهند. این نکته که مرد بهخاطر از دست دادن عزیزانش در گذشته به دور خود پیلهای از تنهایی پیچیده، هم شخصیت را برای تماشاگر جالب و متمایز میکند و هم دست خالقین فیلم برای معاشرت با زن را بشدت میبندد و آنها را وادار به پیمودن مسیرهای دراماتیک تازه میکند. چنین مردی گریزان و تنها، جور دیگری که بطئی و تدریجی و توأم با احساسات جور واجور است باید به شخصیت زن نزدیک شود و نه اینگونه سریع و بیمحابا از طریق نگاهبازی و اشاره به بیماری زن.
اولین اثر سینمایی امیر عباس ربیعی «لباس شخصی» با همه محدودیتهایش فیلمی تازه و مؤثر برای سینمای ایران است و البته بهترین فیلم اول جشنواره سی و هشتم. فیلمی سیاسی/جاسوسی که براساس یک ماجرای واقعی در تاریخ معاصر به بحث داغ و ملتهب نفوذ در ارکان حاکمیت و نقش خائنانه حزب توده بعد از انقلاب اسلامی میپردازد و در ادامه تجربههای موفق محمدحسین مهدویان در چند سال اخیر، تماشاگر را به سفری هیجانانگیز در دهه شصت شمسی میبرد. مهمترین مشکل فیلم فیلمنامه متوسط آن است و اغراقهای گلدرشتی که از سریالهای تلویزیونی به آن سرایت کردهاند.
اما فیلم اجرای سخت و قابلقبولی دارد و علاوه بر کار قابل تحسین گروه بازیگریاش، بواسطه فیلمبرداری خوب هاشم مرادی و موسیقی تأثیرگذار مسعود سخاوتدوست به اتمسفری هراسناک و پارانوئیک متناسب با سالهای ابتدایی دهه شصت دست مییابد. فیلمهای مؤسسه اوج در گذر زمان از سادگی و معصومیت ایدئولوژیک اولیه عبور کردهاند و بعد از چند سال با فیلمهایی طرف هستیم که از منظر سینمایی جذاب و گیرا و در ساحت ایدئولوژیک پیچیده و چند وجهی هستند. کاش مؤسسه اوج بهجای یکی دو فیلم در سال، به ساخت تعداد بیشتری از فیلمهای تاریخی و افشای واقعیتهای مدفون سیاسی مبادرت ورزد تا تماشاگران سینمای ایران بهجای فیلمهای اجتماعی دروغین، با تاریخ معاصر ایران و خطرهای پیرامونش بیشتر آشنا شوند.
خودت باش
درباره فیلم «عامهپسند»
محمدحسین گودرزی
عامهپسند میتواند ضلع سوم از یک مثلث زنانه باشد. بیرقی پیش از این هم در دو فیلم (من) و(عرق سرد)داستانش را با محوریت یک شخصیت زن روایت کرده بود. حالا دیگر میشود کمی دقیقتر درباره اینکه چه در سر فیلمساز جوان میگذرد نوشت؛ در هر سه فیلم سهیل بیرقی، شخصیتهای اصلی داستان زنانی هستند که در میان شلوغی شهر و جامعه بهدنبال پیداکردن خودشان میباشند. از کاراکتر لیلا حاتمی فیلم من بگیرید که دست به هرکاری میزد تا جنگ فردی خود در برابر جمع را برنده باشد، تا کاپیتان تیم فوتسال در عرق سرد و حالا کاراکتر معتمدآریا در عامهپسند. زنان در فیلمهای بیرقی بیش از آنکه آسیبدیده از جامعه مردسالار باشند، قربانی تفکر زنستیز هستند. این تفکر میتواند در ذهن یک زن هم باشد؛ در عرق سرد کاپیتان بیشترین جفا را از همخانه زنش میبیند و در عامهپسند هم، باران کوثری برای زن اصلی فیلم از همه دستوپاگیرتر است. این رگه ثابت و لحن باثبات فیلمهای بیرقی، اگرچه او را به یک سینمای شخصی نزدیک کرده، اما برای فیلمساز خالی از ضرر هم نبوده است. بهنظر میرسد آن بیرقی خلاق در فیلم من، هرچه بهجلو حرکت کرده بیشتر به یک معترض اجتماعی تبدیل شده است. آن ظرافتهای موردتوجه فیلمساز درباره شخصیت زن در فیلم من کمتر در عامهپسند ظاهر میشود و بهتدریج دارد حجم دیالوگهایی که وکیل فیلم عرق سرد (لیلی رشیدی) در دفاع از حقوق زنان میگفت، در سینمای بیرقی بیشتر میشود. مهمترین مشکل عامهپسند هم همین است. در میانه فیلم درست در جایی که منتظری با یک پیچوخم داستانی خوب مواجه بشوی و بالاوپایینی در روایت ببینی، دیالوگها و موقعیتهای شعاری فیلم کمی سرخوردهات میکنند. مدام حس میکنی حرفهای گلدرشت فیلمساز مانند سیلی به صورتت زده میشوند، حس میکنی که دارد کاملاً آگاهانه از حقوق زنان با تو حرف میزند؛ از مشکل بیمه زنان طلاقگرفته میگوید، از برخورد املاکیها با زن مجرد حرف میزند. مدام این پیامها را میشنوی و میان تو با شخصیتهای فیلم فاصله میافتد. این حجم بالای شعارها اگر با تدارکهای خوب داستانی همراه میشد، پتانسیل بالای عامهپسند را برای تبدیلشدن به اثری ماندگار در ذهن شکوفا میکرد. با همه توصیفات، عامهپسند لحظات گیرای کمی ندارد؛ در خیلی از موقعیتهای فیلم میشود با معتمدآریا همراه شد. تلاش زن برای خروج از عامهپسندبودن، همراهکننده است. خیلی از اوقات در فیلمها(درست مثل زندگی) شخصیتها بهدلیل نهایت و اوج بیشباهتی، با دیگری همدل و همراه میشوند. انگار که خواستهها و نداشتههای خودشان را در دیگری میبینند. کاراکتر زن عامهپسند هرچه را که در میانسالی آرزو میکند، در پسر داستان میبیند. پسر، نهایت فردیت و گریز از عامهپسندی است؛ اصلاً حرفه اصلیاش(یوگا) آدمها را به جداشدن از محیط دعوت میکند. جسارت تغییر را به زن میدهد. جسارتی که پیش از این نه شوهر و نه پسرش به او ندادهاند. هوتن شکیبا این کاراکتر جسارتبخش را به اندازه بازی میکند. شکیبا برای بازی کاراکتری که بنا به روحیات نامتعارفش، نمیتواند همه خواستههایش را واضح بیان کند، به یک خودسانسوری درست در بازی میرسد و در کنار معتمدآریا که بار زیادی از فیلم را به دوش میکشد، فیلم را تا حد زیادی سرپا نگه میدارند. در نقطه مقابل این دو بازی همراهکننده، باران کوثری قرار میگیرد؛ از آنجا که کوثری در طول فیلم لهجه شهرضا(اصفهان) را یکدست ادا نمیکند، در همان ظاهریترین بخش بازیگری در فاصله زیادی از مخاطب قرار میگیرد و در حرکت به سمت سطوح بالاتر بازی متوقف میماند.
نکته امیدوارکننده سینمای بیرقی که در عامهپسند هم موردتوجه است، مواجهه فیلمساز با تکنولوژی و الزامات زندگی مدرن است. درمورد آثار بیرقی میتوان گفت این فیلمها از تجربه زندگی این فیلمساز جوان در امروز ایران خط میگیرند. بیرقی بهجای آنکه درگیر کلیشهها بماند، سعی میکند هرآنچیزی که در زندگی روزمره این روزها کار میکند در فیلمش جلوه پیدا کند؛ مثلاً در عرق سرد تکثیر اخبار و شایعهها بهوسیله فضای مجازی در دل داستان جا میگیرد. یا در عامهپسند نرمافزاری که افراد در آنجا اجناس دستدوم معامله میکنند، به نقطه اتصال شخصیتهای اصلی داستان تبدیل میشود. کافه موردبحث در عامهپسند با بحثهای شخصیتها راجع به طراحی و سفارشها، از زندگی امروز فیلمساز میآید که مخاطب دارد با ایندست فضاها زندگی میکند. به تعبیر دیگر، اینکه بیرقی در روایت مرسوم آپارتمانها محدود نمیشود و دوربینش خیابانها و سبک زندگی جمعی را میشناسد، یک امتیاز برای او بهحساب میآید.
بیرقی تا حد زیادی بلد است جزئیات و پیچیدگیهای شخصیتی زنانه را به فیلم تبدیل کند، حتی بهتر از خیلی از فیلمسازان زن. اما نکتهای که به پای فیلمسازیاش زنجیر شده، فکرکردن آگاهانه به دفاع از زنان است. این برخورد آگاهانهاش دارد به داستانهایش صدمه میزند. برای درخشیدن باید مثل زنان فیلمهایش خودش باشد، قوه خلاقه بیرقی منهای شعار.
پوست مغز فرهنگ
درباره فیلم «پوست»
مسعود طاهری
اگر به اعتبار اینکه سینما قرار است وسیلهای باشد برای ثبت یک اثر ابدی، بهنظر میرسد فیلم پوست بهترین فیلم جشنواره امسال است. اما اگر به اعتبار اینکه سینما وسیلهای است برای واکنش به رویدادهای روز جامعه چند فیلم دیگر میتوانند نامزد این عنوان باشند و برحسب شاخصهای دستههای مختلف مخاطبان چند فیلم برجسته جشنواره امسال میتوانند بهترین فیلم باشند. اما آنچه هست مسأله فیلم پوست یک طرف این ماجرا است و مسأله آن فیلمها یک طرف.
در روزگاری که گوش نه تنها اهالی سینما که بسیاری از اهالی فرهنگ را صدای هیاهو کمشنوا یا گاهی ناشنوا کرده است و مخاطب عام، بیشتر اسیر آنهاست، هیاهوی روزمرگی، سیاستزدگی و دعواهای صنفی و حزبی و دستهای، در این بین تولد فیلمی مانند پوست، شکفتن گلی را ماند در این شورهزار پرهیاهو، چیزی نادر که زندگی را آغاز کرده هر چند با شادی اما همراه با اندکی درد.
آنچه که در فیلم پوست بسیار باارزش است روایت افسانه با گذر از زمان حال و گذشته و حتی آینده است، چیزی که شایسته روایت یک افسانه و اسطوره است، اینکه روایت فیلم زمانمند نیست بسیار بینظیر است و این کار به نحو احسن انجام میشود، بعید میدانم سازندگان فیلم از ایده متاهستوریک اطلاع داشته باشند اما ناخودآگاه پا به روایتی فراتاریخی میگذارند و دست به روایتگری میزنند، کاری که مدنظر فیلسوفانی مانند کربن و ایزوتسو بود، این برای نگارنده از این جهت میتواند محل تعجب و تأمل باشد که این اتفاق شاید بدون اطلاع سازندگان این فیلم با افکار این فیلسوفان باشد.
نکته بسیار مثبت دیگر فیلم پوست مواجهه سازندگان با پدیدههای عالم سنت و دنیای قدیم است که سعی کردهاند آنها را درک کنند و همدلانه با آن پدیدهها برخورد کنند نه برخورد به اصطلاح روشنفکرانهای که همواره سعی بر نفی آن پدیدهها میشود، بنابر این فیلم مانند فیلمهای دیگری که عنوان ترسناک را با خود یدک میکشند که بیشتر گرفتار توهمات نویسندگانشان هستند، نیست. از اینرو فیلم پوست روایتگر اسطوره و افسانه است اما گرفتار توهم نمیشود.
طیف مخاطبان فیلم هم میتواند جالب توجه باشد از سادهترین مخاطب روستاهای آذربایجان و دیگر روستاهای ترک زبان سایر استانهای ایران تا نه تنها قشر فرهیخته بلکه این فیلم میتواند مخاطبانی درجه یک مانند فیلسوفان داشته باشد.اگر به سینمای ملی قائل باشیم این فیلم ویژگی کامل این سینما را دارد و اگر به سینمای شرقی معتقد باشیم برخی از ویژگیهای مثبت این سینما را هم داراست.
در روزگاری که بسیاری برای ساخت فیلم سراغ سوژههای ملتهب اجتماعی و سیاست زده میروند تا بتوانند درآمد گیشه را برای خود تضمین کنند ساخت اینگونه فیلمی را باید تحسین کرد و به احترام سازندگانش ایستاد و احترام کرد.
نشنیدم و نخواندم که برای این فیلم صف بلندی ببندند یا سانس فوقالعاده بگذارند یا استقبال فوقالعادهای از آن بشود، اگر اینچنین باشد دلیل آن میتواند یک چیز ساده باشد عقب ماندگی فرهنگی جامعه ما حتی جشنوارهروهای به اصطلاح حرفهای که گاهی دو سه ساعت پیش از شروع فیلمی صف تشکیل میدهند.
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
اخبار این صفحه
-
گرمتر بتاب
-
روزهای وحشی بودن
-
خودت باش
-
پوست مغز فرهنگ
اخبارایران آنلاین