ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
صدایی که هنوز در گوش من است
دبستانی که من در مشهد میرفتم، معلم آن، مرحوم میرزا حسین تدین کرمانی بود. تنها مدرسه دینی مشهد هم مدرسه ایشان بود، بهنام «دارالتعلیم دیانتی». بنده شش سال در این مدرسه زیر دست آقای تدین درس خواندم. مرحوم تدین واقعاً یک مرد حسابی بود. نه تنها آن زمان که من بچه بودم، این حس را داشتم، بلکه زمان ریاست جمهوری هم که ایشان در مشهد به دیدن من آمده بود، از نو نگاهی به ایشان کردم؛ دیدم مرد سنگین، جاافتاده، محترم و باشخصیتی است. ایشان، هم معلم بود، هم ناظم. با آن وقار و هیمنهای که داشت، در حیاط مدرسه راه میافتاد و چوبی به دستش میگرفت و البته گاهی هم بچهها را فلک میکرد؛ بنده را هم یک بار فلک کرد. ایشان مرد محبوبی بود. در همان دوره بچگی هم بنده و شاید همه بچهها به ایشان علاقهمند بودیم. وقتی درسم در آن مدرسه تمام شد، یکی از برادرانم در آنجا مشغول تحصیل شد؛ ولی باز من با ایشان سلام و علیک داشتم. سر ماه وقتی میرفتم شهریه برادرم را بدهم، ایشان را میدیدم؛ باز هم با همان منش و چهره محترم و آقاوار و واقعاً مدیریتی؛ آن هم نه مدیریت یک دبستان. ایشان در مدرسه هیبت داشت. ما در مدرسه محلی داشتیم بهنام قصاصگاه، که بچهها در آنجا مجازات میشدند؛ بنده هم در همانجا یک بار قصاص شدم! آنجا، هم محل مجازات بچهها بود، هم نوعی زبالهدانی؛ یعنی بچهها خربزه یا هندوانه میخوردند و پوستهایش را باید در آنجا میریختند. ایشان وقتی در مدرسه راه میرفت، با همان لهجه کرمانی به بچهها خطاب میکرد: هر کس میوه میخورد، پوستهایش را بریزد قصاصگاه. از آن سالها، این صدا هنوز در گوش من است.
بیانات رهبر معظم انقلاب در دیدار جمعی از معلمان استان کرمان
۱۳۸۴/۰۲/۱۲
روایت هایی در استقبال از روز فرخنده معلم که بار تربیت جامعه بر دوش آنهاست
وقتی معلمان زیاد میشوند
اگر تاریخ را مطالعه بفرمایید، میبینید که میشود در آن، دورههای مختلفی را مشخص کرد. در یک دوره، این زمینها بودند که مهم تلقی میشدند. در دوره دیگر، پول و سربازان بودند که مهم تلقی میشدند. در دورهای دیگر، این کارخانهها بودند که امتیاز محسوب میشدند. اما حالا، در اینجای تاریخ که ایستادهایم، داریم با چشمان خودمان میبینیم که این، انسانها هستند که مهم اند. انسانها، نه به مثابه اینکه مثلاً کارگر یا سرباز بشوند و صرفاً نقش سیاهی لشکر را بازی کنند. در دورههای مختلف تاریخی، اگر هم انسانها مهم بودهاند، نقش سیاهی لشکر را داشتهاند. اما حالا، این مغز انسان است که وجه امتیاز گروهی به گروه دیگر تلقی میشود. شما به کشورهای ثروتمند و نفتخیز حاشیه جنوبی خلیج فارس نگاه کنید؛ پول و امکانات به اندازه کافی دارند. اما چون سرمایه انسانی و سرمایه فکری و ذهنی به اندازه کافی ندارند، این امتیاز، چندان امتیاز مهمی برای آنها محسوب نمیشود. به ژاپن نگاه کنید، کشوری که نه جغرافیای وسیعی دارد، نه منابع معدنی و زیرزمینی غنی و سرشاری، اما چون سرشار از سرمایههای انسانی است، در باشگاه کشورهای جهان اولی قرار گرفته. کشور ما هم اگر جزو باشگاه کشورهای در حال توسعه به حساب میآید، به خاطر همین سرمایه انسانی و مغزی است. خب حالا سؤال اینجاست که این مغزها و انسانها را چه کسی تبدیل به سرمایه انسانی کرده است؟ باید بپذیریم که بخش قابل توجهی از شاکله فکری ما در مدارس و زیر دست معلمان شکل میگیرد، باید بپذیریم آنها بودهاند که بخشی از حال و روز فکری ما را شکل دادهاند. باید قبول کنیم که معلمان اساسیترین کار را در یک جامعه انسانی، یعنی تعلیم و تربیت افراد جامعه را انجام میدهند. میگویند آنها مثل شمع میسوزند تا فردای بهتر برای جامعه رقم بزنند. البته هر شغلی دردسرها و آسیبهای خاص خودش را هم دارد، اما معلمی از آن دست مشاغلی است که تا وقتی مشغول به کار نشوید، دشواریهایش را درک نمیکنید. برای تاب آوردن این دشواریها فقط نیاز نیست که از ذهن و فکرتان مایه بگذارید. معلم بودن تبعات جسمانی هم دارد و وضعیتهای ویژهای که برای شاغلان این حوزه پیش میآید، میتواند آسیبهای جسمی گستردهای برایشان ایجاد کند. این باردر صفحه «داستان زندگی» از یک هفته جلوتر سراغ آنها رفتهایم، سراغ معلمانی که حتماً همه ما خاطرات بسیار زیادی از آنها داریم.
سرم را سرسری متراش
ابراهیم افشار
1- عکسهای قدیمی را که نگاه میکنم روحم باز میشود. مثلاً یک تصویر از بچه مدرسهایهای سال 1304 دارم که لباسهای سراسر سفید پوشیدهاند با شلوارهای کشی و گیوههای کرمانشاهی اصل. صورتهای رنگ پریدهشان که نشانگر فوبیای مدرسه است به گلبهی میزند. فوبیایی برخاسته از نوعی احترام افسانهای نسبت به آموزگار. انگار هر چه بیشتر به معلم حرمت بگذاری، «دانستگی» را محترم داشتهای. بالای این عکس روی تابلویی نوشته شده:«مدرسه متوسط تربیت- شاگردان اول و دوم در امتحان سالانه ورزش- خرداد 1304». الان باید همان دردونههای حسن کبابی! صدکفن پوسانده باشند. تمام دلخوشی آن نسلها به لباسهای متحدالشکلشان بود که تازه در مدارس ایران باب شده بود و بسیار جذابیت بصری داشت. مثلاً این نمونهای از ابلاغ وزارت معارف در سال 1311 است که درباره لباس متحدالشکل دستور داده که «دانشآموزان باید رنگ لباسشان از پارچه خاکستری باشد و کلاه پهلوی به رنگ خاکستری بر سر بگذارند اما باید حتماً دو شاخه برگ زیتون هم با ملیله سفید در دو طرف یقه بچسبانند که روی یکی از برگ زیتونها اسم مدرسه و روی دیگری نمره مخصوص محصل قید شده باشد. به دستور ابلاغیه؛ شلوارها باید لبه دوبل باشد و تکمه لباسها به رنگ نیمتنه و البته منگنهای. هرکس هم از طرف مدرسه و به امضای اداره تفتیش، معرفینامه ببرد به خیاط، ده درصد تخفیف بهشان داده میشود. این در حالی بود که در آن سالها بخش اعظمی از مردم نان خالی پیدا نمیکردند سق بزنند. میزان بیماری و مریضاحوالی در میان مردم قیامت میکرد و مهمتر از همه اینکه حقوق معلمین از درآمد پستترین طبقات اجتماعی، پایینتر بود.»
2- بچههای دبیرستان البرز (کالج امریکاییها) حتی وقتی پیر شدند هر وقت اسم دکتر جردن به میان میآمد فوبیایی همراه با احترام، جانشان را میلرزاند. یادشان میافتاد که جردن برای تربیت روحشان چه کرد. دکتر به حدی برای تربیت رفتاری جوجهمحصلهایش هیجان به خرج میداد که دستور داده بود هر بچه محصلی که دروغ بگوید برای هر دروغش ده شاهی جریمه شود و در جیب هر محصلی که سیگار پیدا شود یک تومان جریمه اخذ گردد و چنانچه دانشآموزش سؤالی را بلد نبود، خطاب به او میگفت: «کلّه به کار- کدو کنار!» مدرسه البرز همانی است که اسطورههای بسیاری را برای جامعه هنر، ورزش، فرهنگ و تدین ایرانی تربیت کرد که نامشان هنوز ذهن آدمی را قلقلک میدهد؛ چهرههایی چون اسلامی ندوشن در اسطورهشناسی، صادق چوبک در قصهنویسی، محمدخاتم در ورزش(همزمان در چند رشته ورزشی، قهرمان مملکت بود و عضو تیم ملی)، مصطفی چمران در مکانیک و مبارزه، همایون خرم در موسیقی، جمشید مشایخی در سینما و دهها چهره البرزی دیگر که تا وقت مرگ، نماد البرز را از زندگی خود حذف نکردند و حتی گاهی اسم کودکان خود را البرز گذاشتند.
3- البته این فقط البرز نبود که «آدم» میپروراند. مدارسی چون ژاندارک، انوشیروان دادگر، فیروز بهرام و تربیت هم بودند که جان کودکان را لبریز از دانستگی میکردند. ژاندارک که به مدرسه «سور»ها شهرت داشت توسط دختران تارک دنیا تأسیس شد و ابتدا برای تحصیل دختران ارامنه ایرانی بهصورت دارالایتام گشایش یافت اما چندان طولی نکشید که از دوران ناصری دختران مسلمان را نیز قاتی محصلینش کرد و برایشان معرفهالاشیا و فوایدالادب تدریس کرد. مدرسه فیروز بهرام نیز همانی است که مردی زرتشتی آن را برای زنده نگه داشتن یاد پسر جوانمرگش تأسیس کرد و معماریاش که توسط جعفرخان معمارباشی و با الهام از اسلوبهای هخامنشی ساخته شده بود عمری چشمهای رهگذران تهرانی را نوازش میداد. دبیرستان انوشیروان دادگر نیز به وسیله بانویی زرتشتی به اسم جیتاتا از سلسله موبدان هندوستان و با سرمایه صدهزار روپیهایاش تأسیس شد. تمام این مدارس به منزله مأمن و دانشخانه و تربیتکده و آسایشگاهی روحی برای جوانهای ایرانی بودند تا آنها با دانستگی تمام اسبهای خود را برای درخشش در قرن بیستم زین و یراق کنند.
4- تمام دلخوشی دانشآموزان عهد قدیم به محسنات «لباسفرم»شان و تمام دلخوشی معلمین سال 1318 به این بود که وزارت معارف جلسات پرورش افکارش را تحت عنوان شبنشینی تابستانی برگزار کند. آنگاه باغ فردوس تجریش قیامت میشد و بعد از آنکه دانشآموزان سرود ملی و سرود مهر را مینواختند استادان هنرستان عالی موسیقی با سازهایشان دیلینگ دیلینگ میکردند و نهایتش برنامهای تحت عنوان «لطیفه» که همان «استندآپ کمدی» امروز بود اجرا میشد و تا زمانی که اشک حضار درنیامده بود قاسم مالک از پشت بلندگو پایین نمیآمد. نهایتش یک سخنرانی هم وسطهای برنامه چیده میشد که بار علمی هواخوری و دورهمی را بالا میبرد. الان وقتی بچههای مدارس را به گردش علمی میبرند آدم میترسد چندتایشان توی استخر شهر غرق شوند چندتایشان هنگام چپ شدن اتوبوس، چند نفری هم وسط راه قانقاریا بگیرند و اسقاط شوند.
5- اگر میخواهید جایگاه تاریخی معلم را در این مملکت به نظاره بنشینید فقط به نارضایتیهای امروز آنها از میزان درآمدشان نگاه نکنید. این قصهای بسیار طولانی و جانگداز در تاریخ آموزش و پرورش ایران است. من این یادداشت از شماره 20 اردیبهشت سال 1323 روزنامه اطلاعات را برایتان نمونه میآورم که طی مقاله آتشینی، از حقوق پایین معلمها در ایران انتقاد کرده و نوشته است: «وای بر جامعهای که مربیان خود را تا این حد خوار دارد، چرا حقوق معلم از عمله کمتر است؟ این برای کشور ما ننگ است...» اطلاعات در این یادداشت آورده که «در میان طبقات دولت که بیش از سایر طبقات در حق آنها ظلم شده طبقه آموزگاران است. آموزگاری که تا مدتها پیش 340 ریال حقوق میگرفت که با ارفاق تا 400 ریال ترقی دادند و در 6 آبان سال 23 قرار شد که حقوق پایهشان را تا 90 تومن برسانند اما پشیمان شدند. آموزگاران بینوا که اغلب زن و بچه هم دارند در کشوری که یک جفت کفش 1000 ریال و یک جفت پیراهن 500 ریال و کرایه یک اتاق متوسط 500 ریال است چگونه میتوانند زندگی کنند؟ یکی از محترمین نقل میکند که آموزگارانی را سراغ دارد که قوت لایموتشان سیبزمینی است. لباس ژنده و پاره به تن میکنند و فلاکت از سر و رویشان میبارد. چگونه میتوان از چنین آموزگاری توقع داشت که شاگرد زیردستش را اندرز دهد که درستی و راستی پیشه کند و به زندگی با امید، نظر نماید؟ چرا باید حقوق فلان خانم ماشیننویس چند برابر حقوق آموزگار بینوا باشد؟ چرا راضی نمیشوید که این طبقه را از رنج و مسکنت و بیچارگی نجات دهید؟
6- حکایت همچنان باقی است... سرم را سرسری متراش، ای استاد سلمانی!
همه ما معلمانیم
عیسی محمدی
بهگمانم این جمله را برای فروش و مهارت فروش گفتهاند؛ اینکه همه ما فروشندگانیم و همه ما شهروندان، هرجایی که هستیم، بالاخره باید یکچیزی را بفروشیم. یا باید جنسی بفروشیم، یا خدماتی، یا جنسی را تولید کنیم تا بتوانیم بفروشیم یا زمانمان را میفروشیم تا سر ماه حقوقی بگیریم یا تخصص و دانشمان را در کسوت دکتر و مهندس و برنامهنویس و غیره و غیره واگذار میکنیم تا هم خودمان نفعی ببریم و هم دیگران. شاید از نگاه شما و در همین ابتدای امر، این چیزی که مینویسم جالب نباشد. اما متخصصان مهارت فروش، این را گفتهاند تا یکجورهایی نشان بدهند که فروش، یک سبک زندگی همیشگی است؛ نه یک کار مشخص شده در یک ساعت و وقت معینی از روز. که مثلاً بله، من میخواهم از این ساعت به آن ساعت، فروشندگی کنم و بعد بروم به زندگی برسم. نه؛ زندگیات باید فروش باشد تا به مفاهیم خاصتری از آن برسی. تا دیگر حتی خودت را فروشنده هم ندانی؛ یک مشاور بدانی، یک متخصص، یک راهنماییکننده و یک آدمی که دوست دارد به مردم کمک کند و این کار را هم از طریق مهارتی که دارد، بهنام فروش، میخواهد به سرانجام برساند. اینها که گفتم حرفهای خودم نیست؛ حرفهای متخصصان فروش است.
حالا اینهمه که نوشتم، چه خط و ربطی به معلمی پیدا میکند؟ بهتر نبود چهار تا نوستالژی از معلم اول دبستان مینوشتم یا کمی غرولند میکردم که بله، این چه نظامی است داریم یا کمی نصیحت چاشنی نوشتهام میکردم که بله، معلمان سازندگان نسلهای آینده هستند پس خیلی مهماند (آن هم درحالیکه مدام بابت شرایط مالیشان گلایهمندند و توجهات لازم به آنها نمیشود و اعتراضهایشان به هیچ گرفته میشود و چه و چه و چه). نه، اصلاً بهنظرم بهتر است که از منظری دیگر به معلمی نگاه کنیم؛ از این منظر که همه ما معلم هستیم. چرا نباشیم؟ وقتی همه ما میتوانیم یک فروشنده باشیم، در همه ساحتها و ساعتهای زندگی، پس چرا همه ما نتوانیم یک معلم باشیم، در همه ساحتها و ساعتها، به وقت زحمتها و فراغتها؟
گمانم این را از یکی از سخنرانان مذهبی به یاد سپردهام که آن را هم مبتنی بر حدیثی گفته بود. حالا حدیث و سخنران را یادم نیست دقیقاً؛ ولی خود جمله را یادم هست، چرا که توی دفترچهام نوشتهام. گوینده گفته است که جامعه آرمانی اسلامی، مردمانش دو حالت بیشتر ندارند: یا دانشآموز و دانشجویند؛ یا معلم و استاد. یا در حال آموختناند؛ یا در حال آموزش. نگاهی هم که اینجا مطرح است نه نگاهی اداری و کلیشهای، بلکه نگاهی ذاتی و جدی و اصیل است. یعنی در چنین جامعهای، بهنوعی همه معلماند؛ از سادهترین افراد تا نخبهترین آنها. هرکسی چیزی برای تعلیم و تربیت، چه بهصورت فعال و چه بهصورت منفعل و دریابنده خواهد داشت. چرا نداشته باشد؟ مگر پدر و مادرها به فرزندان خود، معلمی نمیکنند؟ تازه این سبک از معلمی سختتر هم هست؛ چراکه با کلام شما چیزی عوض نمیشود، بلکه باید با عمل خودتان آموختهها را منتقل کنید. وقتی آنجا یک گیرنده کاملی بهنام فرزند شما هست که هر چه از شما میبیند و میشنود را داخل ضمیر ناخودآگاه و «مموری کارت» روانی و ذهنی خودش میفرستد تا در مجموعه و پس از گذشت سالها، بشود تجربه و عقل و دانستهها و شخصیت او، چرا پس شما نباید یک معلم باشید؟ اتفاقاً اینجا معلمی کردن، سختتر هم هست؛ چرا که عملی است که با شخصیت شما شکل میگیرد، نه با نصیحت و گفتار و...
از نصیحت یاد کردم. یادم به این جمله ابراهیم گلستان در کتاب «نامه به سیمین»اش افتاد: «شرط اول ایناست که نه تنها برجستههای قوم به فکر راندن و چوپانی نباشند، بلکه خود مردم هم بخواهند و بدانند که گله نباشند. باید فرد فرد فکر کنند و وسیله درست فکر کردن، که دانش دور از تعصب است، در دسترس آنها باشد. برای پیشرفت اقتصادی و علمی و صنعتی یک مملکت، حرمت به فرد و پذیرفتن نفع خود فرد و قبول فرد لازم است و این «مباینه» دارد به صرفاً پیروی از «سنت نیاکان» یا انواع دیگر این اندیشههایی که دستوری تلقین میشوند. هیچ پیشرفتی صرفاً روی نصیحت به دست نمیآید. نصیحت در خودش مایه امر و قبولاندن دارد که این متفاوت است از جستوجوی فکری. در جستوجوی فکری است که راه درستتر را میشود پیدا کرد...» اما شرط اول برای چه؟ برای اینکه جامعهای محکم بایستد و به پیشرفتهایی که از آنها یاد کرده، برسد.
اینجاست که وقتی میگویم نگاه به آموختن و آموزندگی کلیشهای نیست، یک امر واقعی و کارساز است. این نیست که یک مشت دانسته را منتقل کنی و تمام؛ یا مدام امر و نهی و نصیحت و.... که به قول گلستان، قرار نیست چوپانی کنیم؛ قرار است همراه شویم تا جستوجوی درست فکری اتفاق بیفتد. شاید که خود نیز در این جستوجوی فکری، کشف شده و ساخته شویم و شاید که آموزندهها، بیشتر و عمیقتر از آموزگارها بدانند و چند قدمی از آنها جلوتر باشند. چرا که نه؟
... و اینچنین است که همه ما معلمانیم؛ به نوعی و به تعبیری. همه ما چیزی برای آموزنده بودن داریم و همه ما برای آموختن نیز، باید پای درس معلمانی بنشینیم. و چنین جامعهای، چه رؤیایی بشود! جامعهای که در آن معلمی، همراهی برای یک جستوجوی فکری درست است؛ نه صرفاً نصیحت کردن که در دل خودش نوعی بزرگمنشی و برتر و بالاتر بودن را دارد و متعلق به پارادایمی دیگر است و نه صرفاً بازگو کردن مشتی دانستهها که یک کتاب صوتی هم انجامش میدهد و نه.... و معلمی اینچنین را، بلاشک باید زیباترین پدیده انسانی بنامیم؛ چرا که در این قطار، پیامبران و بزرگان فکری و فرهنگی و شریفترین انسانها مقیم بودهاند....
در حسرت آن سروِ بلند...
عباس رضایی ثمرین
با احترام به همه معلمانم؛ بهآقای ششکلانی اول دبستان که مجبورمان میکرد پرزهای پالتوی بلندش را بِکنیم، به خانم صفری دوم که بدتر از مردها کتک میزد، به خانم صالحی مهربان سال سوم، به آقای قراگوزلوی سال چهارم که رقیب بالقوه شمربن ذیالجوشن بود، به همه معلمانم در دبیرستان استاد مطهری رباط کریم که بعضیهاشان الان جزء نزدیکترین دوستانم هستند، به آقای عسکری، ناظم بامراممان که در آن چهار سال هر وقت به هر بهانهای از او اجازه خروج از مدرسه خواستم، نه نگفت، حتی وقتی که مطمئن بود دروغ میگویم... با احترام به همه اینها و دیگر معلمهایم که اسمشان از قلم افتاد، روز معلم را ششدانگ بهنام «محسن الویری» سند زدهام. مدیر دبیرستان نمونهدولتی رباط کریم که زندگیام درست به پیش و پس از آشنایی با او تقسیم شده. مثل خیلی از دیگر شاگردانش، از جمله دو برادر بزرگتر خودم و خیلی از معلمان دوره دبیرستانم که شاگردش بودند و بعداً در مدرسهاش معلم شدند.
در رباط کریم کمتر کسی را پیدا میکنید که این مرد را نشناسد و باز کمتر کسی را پیدا میکنید که شاگرد او بوده باشد و از شخصیت و منشاش تأثیر نگرفته باشد. مردی که دربارهاش میگفتند، در سالهای جنگ، هر بار عزم جبهه میکرده، نیمی از شاگردانش با او راهی منطقه میشدند. انقلابی دوآتشه و جانبازِ جنگدیدهای که هم بعد از انقلاب و هم بعد از جنگ، بیاعتنا به غنائم، به همان سنگر مدرسه برگشت و تا واپسین روزهای عمرش آن را رها نکرد، حتی پس از بازنشستگی. اگر میخواست براحتی میتوانست نماینده مجلس شود، اما نخواست و نشد. بارها برای این کار پیش او آمدند، قبول نکرد. میتوانست چه در آموزش و پرورش و چه در دستگاههای دیگر پستهای مدیریتی بگیرد، اما نگرفت. هزار و یک موقعیت بهتر داشت و میتوانست استفاده کند، ولی نکرد. به هیچ چیز جز دانشآموز و مدرسه روی خوش نشان نداد و هیچ وقت معلمی را رها نکرد. هم عشق اولش معلمی بود و هم عشق آخرش. معلمی را نه سکویی برای پرتاب میدید، نه دکانی برای پول درآوردن و نه حتی شغل روزمرهای برای گذران اوقات و امرار معاش. این کار فلسفه و معنای زندگیاش بود.
برعکس خیلی از ما که وظایفمان را صرفاً از سر رفع تکلیف انجام میدهیم، همه کارهایش را با جان و دل انجام میداد؛ اگر کسی در آزمون مدرسه نمونهدولتی قبول میشد اما برای ثبتنام نمیآمد، قبل از اتمام مهلت، موتورِ رنگ ورو رفتهاش را برمیداشت و شده تا دورافتادهترین نقاط شهرستان، خودش شخصاً میرفت تا والدینِ دانشآموزِ مورد نظر را برای ثبتنام مجاب کند، که مبادا استعدادی در شهرستان بهدلیل فقر یا هر چیز دیگر تلف شود. این کار هر سالش بود. لیست ثبتنام نکردهها را مینوشت و تک تک به در خانهها میرفت.
از همان روز اول مدرسه، همه را، تأکید میکنم همه را به اسم کوچک صدا میکرد. این شاید در نگاه اول اتفاق عجیبی به نظر نرسد اما برای ما که آن سالها به مدارس هزارنفره و هزار و پانصدنفره جاده ساوه خو کرده بودیم و فقط نام خانوادگیمان را -آن هم وقتی که از روی فهرست میخواندند- از دهان معلم و مدیر و ناظم شنیده بودیم، به غایت هیجانانگیز بود. مثل پدر مهربان بود اما ابهتی داشت که هیچ کس جرأت نمیکرد مستقیم در چشمش نگاه کند. برای تنبیه یک نگاهش کافی بود، برای تشویق هم. پایه همه شیطنتها و بازیهایمان بود اما به وقتش جدیتی داشت که نفسگیر بود. آن اوایل که وارد مدرسه شده بودیم و فضای دبیرستان هنوز برایمان سنگین بود، زنگ تفریحها خودش توپ میآورد و میگفت فوتبال بازی کنید. بعد هم برای اینکه بازی نیمهتمام نماند، زنگ تفریح پانزده دقیقهای را گاهی تا نیم ساعت و حتی بیشتر طول میداد و زنگ را نمیزد. عقاید سیاسیاش مشخص بود اما آن را به هیچ کس تحمیل نمیکرد. برای عشق ورزیدن به دانشآموزان حد و مرزی قائل نبود. رشته علاقه بین او و دانشآموزان البته دوطرفه بود و با اتمام دوره تحصیل افراد از هم نمیگسست؛ چنانکه در سالهای پس از تحصیل هم، ملجأ و مونس و طرف مشورت خیلی از ما بود. بیش از اینکه مدیر مدرسه باشد، معلم اخلاق و زندگی بود. اخلاق البته فقط لقلقه زبانش نبود، به هر آنچه معتقد بود و میگفت، اول از همه خودش عمل میکرد. اهل خودنمایی نبود، سالها مدیر بهترین و موفقترین مدرسه شهرستان بود اما نه خودش بهرهای از این شهرت برد، نه به هیچ کس اجازه استفاده سیاسی و منفعتطلبانه از آن داد. در رباط کریم برای گرامیداشت یاد و نامش، خیابانی را به اسمش نامگذاری کردند اما قطعاً اگر بود، جلب رضایتش برای انجام این کار، سختترین کار دنیا بود. در طول چند دهه معلمی، فقط در یک مراسم تکریم خودجوش که شاگردانش ترتیب دادند شرکت کرد، که مطمئنم آن را هم اگر کمی زودتر از روز برگزاری مراسم میفهمید، وتو میکرد. بعد از این همه تلاش و این همه سال معلمی دردمندانه و مسئولانه، محسن الویری را سه سال پیش یک سکته قلبی لعنتی از ما گرفت. داغی که انگار هیچ وقت کهنه نمیشود. همیشه دلتنگش هستم، حالا که روز معلم است، بیشتر.
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
اخبار این صفحه
-
صدایی که هنوز در گوش من است
-
وقتی معلمان زیاد میشوند
-
سرم را سرسری متراش
-
همه ما معلمانیم
-
در حسرت آن سروِ بلند...
اخبارایران آنلاین